دکتر زهرا دادآفرید

 

11اردیبهشت 1403

سری کتابهای جستار روایی نشر اطراف را دارم یکی یکی می‌خوانم. از بین انواع نوشته‌ها به جستار روایی علاقه بیشتری دارم. گاهی یک جستار را دوبار میخوانم. چرا که دوست دارم ذره‌ذره آن در وجودم ته‌نشین شود.

امید دارم روزی بتوانم جستار یا جستارکهای خوبی بنویسم. این سبک رد پای واقعیت و تجربه‌ی شخصی درون خودش دارد من را به سمت خودش جذب می‌کند.

جملاتی از جستار آخر کتاب نقشه‌هایی برای گم شدن نوشته ربکاسولنیت نشر اطراف:

«قصه می‌تواند هدیه‌ای باشد مثل ریسمان آریادنه، یا شاید خود هزارتو. یا حتا مینوتور گرسنه‌ی درون هزارتوی کرت. ما با قصه‌ها راهمان را پیدا می‌کنیم، اما گاهی فقط با رها کردنشان می‌توانیم را شویم.»

«در رویاها هیچ چیز گم نمیشود. خانه های دوران کودکیف مردگان، اسباب بازی های گم شده، همگی چنان واضح پدیدار می‌شوند که از دسترس ذهن بیدارت دور است. هیچ چیز جز خود تو گم نمی‌شود، خود توی پرسه‌زن در قلمرویی که در آن حتا آشناترین مکانها هم دیگر خودشان نیستند و به ناممکنها راه دارند.»

«وزن رویاها با حجمشان تناسبی ندارد. برخی رویاها از مه هستند، برخی از توری، برخی دیگر از سرب. به نظر می‌رسد برخی رویاها، بیش از اینکه از جنس آت‌وآشغالهای روان آدمی باشند، از آتش صاعقه‌های بیرونی ساخته شده‌اند.»

«گم شدن در ذات چیزهاست نه پیدا شدن.»

«اشیا شاهد همه چیز هستند و هیچ چیز نمی‌گویند.»

«حیوانات زبان کهن تخیل‌اند.»

«گاهی بد نیست ندانیم قراراست چه کنیم. گاهی بد نیست به مانعی بربخوریم. بد نیست متوجه شویم که زندگی رازآلود است، کمی عدم قطعیت و بلاتکلیفی در خود دارد، بد نیست بدانیم که ما احتیاج به کمک داریم، بدانیم کمک خواستن از دیگران کاری کاملا سخاوتمندانه است، چون به دیگران اجازه می‌دهد کمک‌مان کنند و به ما اجازه می‌دهد کمک بگیریم. گاهی ما طلب کمک می‌کنیم. گاهی پیشنهاد کمک می‌دهیم و این طور است که این جهان نامراد جای بسیار متفاوتی می‌شود.

این جهانی است که در آن کمک می‌کنند و کمک می‌گیرند و در چنین جایی است که این جهان پرجذبه و بی‌چون و چرایی که من می‌بینم کمی از ضرورت و استیصالش را از دست می‌دهد. در جهانی سخاوتمند، در جهانی که کمک در دسترس است، نیازی نیست آدم درباره‌ی جهان ان طوری که خودش می‌بیند یک‌دندگی به خرج دهد.»

 

مارک منسن در کتاب «شادبودن کافی نیست» در یکی از فصلها ده درسی را که از گذراندن دهه‌ی سوم زندگی‌اش به‍‌ دست آورده نگاشته. من برای هر کدام از این درسها، برداشت شخصی خودم را به اضافه‌ی برخی جملات او که در گیومه آورده‌ام، افزوده‌ام:

  • سریعتر و بیشتر شکست بخورید زمان بهترین دارایی تان است

زمانی در زندگی وجود دارد، به نظرم قبل از بیست و پنج سالگی، که هنوز درگیر مسئولیت نیستیم. زمانی که زندگی هنوز ان روی جدی‌اش را نشانمان نداده است. ان موقع بهترین زمان اشتباه کردن، شکست خوردن و دوباره برخاستن است. می‌توانیم از این شاخه به آن شاخه بپریم و هر چیزی را امتحان کنیم. شکست در این مقطع از زندگی می‌تواند پایه‌های ساخت موفقیت در آینده باشد.

  • نمی‌توانید بر دوستی اصرار بورزید

گاهی می‌شد که دوستی را بعد از مدتها می‌دیدم. از این متعجب می‌شدم که چرا حرفی برای گفتن ندارم. چیزهایی تغییرکرده بود. با این همه دوستانی دارم که وقتی بعد از یک سال می‌بینمشان چیزی بینمان تغییر نکرده و همان احساس ناب و شیرین را حس می‌کنم. نمی‌شود برای ادامه‌ی یک دوستی اصرار ورزید. راه آدمها به مرور از هم جدا می‌شود. آدمها تغییر می‌کنند و تغییراتشان در یک مسیر اتفاق نمی‌افتد.

  • قرار نیست به تمام اهدافتان دست پیدا کنید

انتخاب خیلی از اهداف به معنای این نیست که باید به ان دست پیدا کنیم. گاهی تلاش برای رسیدن به هدفی مارا به تحرک وامی‌دارد. رسیدن به نتیجه همیشه مهم نیست. به گفته مارک منسن: «ارزش هر تلاشی به فرایند شکست خوردن و کوشش کردن است، نه در دستیابی به آن».

  • هیچ کس در واقع نمی‌داند چکار می‌کند

جامعه و اموزشهای مدرسه به ما القا می‌کنند که باید طبق این الگو جلو برویم: اتمام مدرسه، تحصیل در رشته دانشگاهی، شاغل شدن در رشته مرتبط با آن، ازدواج، بچه‌دار شدن. اما همه ی ما در مقاطعی تصمیم‌های متفاوتی گرفته‌ایم. شغلمان را تغییر داده‌ایم. رشته دیگری نامرتبط به تحصیلمان را دنبال کرده‌ایم. هیچ چیز قطعی و روند مشخصی وجود ندارد.

همه‌ی ما سردرگم می‌شویم. همه ما اشتباه انتخاب می‌کنیم و بعدش می‌گوییم اگر به عقب برگردم کار دیگری می‌کردم.

 

  • بیشتر مردم جهان اساسا چیزهای مشابهی می‌خواهند

مارک منسن از تجربه‌ی سفر خودش به بیش از 50 کشور جهان و صحبت با آدمهای مختلف به این نتیجه رسیده که آدمهای دنیا صرف‌نظر از موقعیتشان، چیزهای مشابهی می‌خواهند. همه می‌خواهند عالی به نظر برسند و احساس مهم بودن کنند.همه از شکست خوردن و احمق به نظر رسیدن وحشت دارند. او می‌گوید من یادگرفته‌ام که مردم را بر اساس رفتارشان قضاوت کنم نه جنسیت و ظاهر و مقامشان.

  • دنیا به شما اهمیت نمی‌دهد

دیویدفاستروالاس می‌گوید: «وقتی بفهمید دیگران به ندرت در موردتان فکر می‌کنند، از نگران بودن درباره‌ی اینکه دیگران چه فکری درباره‌تان می‌کنند دست برمی‌دارید.»

این خبر خوبی است می‌توانیم با خیال راحت همان شخصی باشیم که دوست داریم باشیم و رنجش را به جان بخریم. در عوض به نتایج پایدار و درخشانی می‌رسیم که یک عمر با ما باقی می‌مانند.

 

  • فرهنگ عامه پسند سرشار از افراط است. میانه‌روی را تمرین کنید

دنیا کار خودش را می‌کند و جلو می‌رود. حواسمان باشد تحت‌تاثیر اخبار سیاه نما و یا بیش از حد سفیدنمای یک رسانه خاص قرار نگیریم. دنیا نه انقدر سیاه است نه انقدر سفید. دنیا میانه است و توسط میانه روها اداره می‌شود.

  • مجموع چیزهای کوچک بیش از چیزهای بزرگ اهمیت دارد

ما هنوز نفهمیده‌ایم که هیچ موفقیتی یک شبه به دست نیامده. اگر رمان جذابی از یک نویسنده می‌خوانیم باید بدانیم در پس ان چه زحماتی کشیده شده. باید چندین هزار کلمه‌ نوشته شده را ببینیم.

موفقیت متشکل از هزاران اقدام کوچک است که باید به صورت مداوم و در سکوت، بدون هیاهو و در مدت زمانی طولانی  انجام شوند. جز این راهی وجود ندارد.

  • دنیا محل ترسناکی که بخواهد شما را به دام بیندازد نیست

مارک منسن می‌گوید: «اگر نصیحتی کاربردی برای هر شخص بیست ساله‌ای داشته باشم، فارغ از شرایط این است: راهی برای سفر کردن پیدا کن، و وقتی مردد شدی، با مردم صحبت کن، از آنها درباره‌ی خودشان بپرس و آنها را بشناس. تقریبن هیچ ضرری ندارد، ولی منافع بسیاری می‌تواند داشته باشد، خصوصن زمانی که هنوز جوان و تاثیرپذیرید.»

  • والدین شما هم انسان اند

والدین ما تلاششان را کرده‌اند و می‌کنند. اگرچه اشتباه می‌کنند و در مواردی گند می‌زنند. مارک منسن می‌گوید: «شاید اولین وظیفه‌ی بزرگسالی آگاهی، پذیرش و بخشش خطاهای والدین است.»

نه اینکه این مدت جستار نخواندم. اتفاقن خواندم. ادامه کتاب نقشه‌هایی برای گم شدن ربکا سولنیت. دو جستار بعدی اش را هم خواندم ولی اعتراف می‌کنم چیزی سر درنیاوردم ازشان. جستارهای پیچیده‌ای بودند که نیاز به اطلاعات بیشتری داشتم برای خواندنشان. اطلاعات بیشتری از هنر و نقاشی. که ندارم. فضاها و توصیفات شعرگونه ربکا همچنان در این جستارش هم بود. به آزادی او و این پیوند عمیقش با طبیعت غبطه خوردم. دیروز خواب دیدم یک برکه وسط حیاط مدرسه درست شده است.

یک برکه که بعضی جاهایش عمیق هم میشود. ماهی قرمزمان را انداخته بودم داخل برکه. اولش رفت و با بیحالی بین لجنهای کف برکه ماند. اما بعد راهش را پیدا کرد و قسمت عمیق آب را پیدا کرد. و یک ماهی قرمز دیگر بود که به قدر یک کیف مدرسه بزرگ شده بود و انجا می‌چرخید. فکر کردم اگر برکه وسط حیاط مدرسه در اثر گرمای هوا خشک شود چه بلایی سر ماهی‌ها می‌آید. همانجا در خواب آرزو کردم که کاش واقعن همچین جایی می‌رفتم. انگار که در خوابهایم همیشه می‌دانم دارم خواب می‌بینم.

برکه به قدری تازه و خنک و زنده بود که داخل مدرسه بودنش چیزی از زیبایی‌اش کم نمی‌کرد. اینکه در خوابهایم همیشه رگه‌ای از مدرسه و درس و استاد و دانشگاه هست موضوعی است که باید بیشتر درموردش تحقیق کنم. این فضاها چه اثر عمیقی روی من گذاشته‌اند. خواب استاد پروتز کاملمان را هم دیدم. خواب آن جعبه که ابزارمان را داخلش می‌گذاشتیم و موقع درسهای عملی می‌بردیمش لابراتوار. یک اسپاتول، یک کاسه لاستیکی، یک اسپاتول دسته چوبی (همزنی که برای هم زدن گچ و الژینات از ان استفاده می‌کردیم) داخلش بود.

یادم هست جعبه ابزارپلاستیکی را از حسن‌اباد تهران خریدم. کلی گشتم و اخرش از همان مغازه اولی که دیده بودم خریدم و برگشتم خوابگاه. بعدها لیلا گفت که از همان انقلاب خریده و لازم نبوده بروم تا حسن‌آباد. اوایل دانشجویی یکجور میل به کشف تهران و جاهای ندیده‌اش داشتم. نقشه را می‌گذاشتم جلویم. یک نقطه را انتخاب می‌کردم. نزدیکترین مسیر مترو را پیدا می‌کردم و حالا برو که رفتیم.

یک بار برای خرید دو دفترچه خاطرات برای خواهرانم، تمام کوچه پس کوچه‌های بازاربزرگ را گشتم و اخرش از مغازه کوچکی در خیابان طالقانی دو دفتر خریدم. هدفم به گمانم بیشتر کشف بود. شاید کشف خودم در شهری بزرگ که تنها واردش شده بودم. هنوز دوست صمیمی نداشتم و دلتنگ خانواده می‌شدم. حالا بیشترین حسرتم این است که چرا از این روزهایم بیشتر ننوشته‌ام.

دو روز پیش ارمین از من پرسید مامان حسرت چه چیزی را میخوری که دلت می‌خواسته انجام بدی و ندادی؟ نمیدانم این سوال چرا به ذهن یک بچه‌ی 5 ساله باید برسد، چون به نظرم زیادی فلسفی است اما ان موقع جواب دیگری دادم. الان خوب فکر میکنم بزرگترین حسرتم این است که باید بیشتر و بیشتر می‌نوشتم.

جستار اول نام کتاب «شادبودن کافی نیست»

نوشته مارک منسن

این کتاب از بهترین کتابهایی است که تا به حال خوانده‌ام. جستارها کوتاه، کاربردی، روان و تاثیرگذارند.

در جستار اول یاد گرفتم افرادی که تنوع وسیعی از احساسات مثبت و منفی را تجربه می کنند از نظر روحی و جسمی بهتر از افرادی هستند که همیشه احساسات منفی یا مثبت را تجربه می‌کنند.

نباید فراموش کنیم که احساسات زودگذرند. قرار نیست همیشه شاد بمانیم یا همیشه افسرده و عصبانی.

گام اول در شناخت احساسات پذیرش و اگاهی داشتن نسبت به انهاست.

مسئله شاد بودن و یا داشتن حس رضایت مندی در اکثر اوقات نیست.

بلکه باید لایه‌های احساساتمان را بشناسیم و انها را در مسیر درست هدایت کنیم.

اگر افسرده‌ایم، شاید از چیزی عصبانی یا غمگین هستیم.

«خشم می تواند به عمل تبدیل شود.

ناراحتی می تواند به پذیرش تبدیل شود.

گناه می‌تواند به تغییر منجر شود

و هیجان می‌تواند باعث انگیزه شود.»

هدایت این احساسات به سمت اقدام موثر نیازمند کسب مهارت و تجربه است. مهارتی که از راه تجارب زندگی به دست می‌اید و باید تمرین شود.

 

 

نوشتن بدون خواندن چیزی پوچ و تکراری است. اگر ندانی و نخوانی فکری تولید نمی‌شود. وقتهایی که از خواندن دور می‌شوم می‌فهمم نوشتن‌هایم به همان نسبت ته کشیده‌اند. به قول سوزان سانتاگ این خواندن است که آتش نوشتن را به جان ادم می‌اندازد.

امروز جستار پنجم کتاب نقشه‌هایی برای گم شدن نوشته ربکاسولنیت را خوندم. قسمتهای جذابش را وقتی دوباره‌خوانی می‌کردم، برای محسن که مشغول کارهایش بود بلندخوانی کردم.

  • وقتی برای بار دوم متنی را می‌خوانم تازه می‌فهمم که یک بار خواندن بعضی متون کافی نیست و با یک بار خوانی فقط قسمت اندکی را دریافت کرده‌‌ام.

جستار ربکا سولنیت از خودش شروع شد. از تجربیاتش در بیست سالگی. از تجربه‌ی فیلم‌نامه نویسی و ساخت فیلم در یک بیمارستان مخروبه.

به دوستش مارین رسید. توصیفاتش از مارین مثل یک نویسنده‌ی تازه‌کار نیست. بلکه محصول قلم‌زنی زیاد و قدرتش در نوشتن  است.

«مارین برایم در سه چیز خلاصه می‌شد: زیبایی‌‌اش، استعدادش و خلق‌وخوی بی‌‌ثباتش. معمولن طوری از زیبایی صحبت می‌کنند انگار فقط شهوت و تحسین را برمی‌انگیزد اما زیباترین آدم‌ها طوری زیبا هستند که به پیشانی‌نوشت یا تقدیر یا معنا می‌مانند، به قهرمان قصه‌های به یادماندنی. اشتیاق به آنها تا حدی اشتیاق به سرنوشتی شکوهمند است. زیبایی را هم شاید بشود دری به روی معنا و لذت دید. زیبارویان اغلب در چیز خاصی خارق‌العاده نیستند، جز در تاثیری که بر دیگران می‌گذارند.»

مگر نه که نویسنده خوب می‌تواند افکاری را که وجود دارند جوری بر صفحه‌‌ی کاغذ بچیند که بگویی: «اره منم همین فکر رو می‌کنم. چه جوری اینقدر قشنگ نوشتش؟» انگار اینجا حرف دل مرا می‌زند:

 

«مارین برای من شکوه جهان سرکشی را داشت که هیچ‌وقت کاملن جزیی از آن نبودم. شکوه استعدادی که برایم به غایت بیگانه بود. نوشتن بی‌بدن ترین هنر است و خواندن و نوشتن اغلب تجاربی شخصی و در خلوتند. به همین خاطر موسیقی و رقص همیشه به چشمم هنرهای شگفت‌آوری می‌آیند که در آنها بدن اجراکننده مستقیم با مخاطب ارتباط می‌گیرد و موانستی ایجاد می‌کند که نویسندگان به ندرت تجربه‌اش می‌کنند.»

لابه‌لای جریان تاثربرانگیز مارین از زندگی ومرگ می‌نویسد:

«شاید او می‌دانست برای اینکه حقیقتن زنده باشی، مرگ هم باید جایی در تصویر زندگی‌ات داشته باشد، درست مثل زمستان. در تمام دوران بچگی به سمت زندگی رشد می‌کنی وبعد در اوان جوانی، در اوج زندگی، کم‌کم به سمت مرگ پیش می‌روی. این میرایی همچون رشدی است که باید پذیرفت و در آغوشش گرفت، چرا که جوانان در این فرهنگ به زندان بزرگسالی پا می‌گذارند و مرگ به آنان اطمینان می‌دهد که این زندان راه خروجی هم دارد.»

از تعبیر زندان بزرگسالی خوشم می‌اید به نظر می‌رسد تمام تلاشهای ما برای نوشتن، شادی، پرداختن به هنر، ورزش، بهبود روابط یا دیدن طبیعت همه برای رهایی از زندان بزرگسالی است.

23بهمن1402

امروز دیر بیدار شدم. ساعت 9 صبح. 9 چندان دیر نیست. ولی برای منی که تا قبل از بیداری بچه‌ها فرصت نوشتن دارم یعنی کارم تمام است. رفتم سری به آریا زدم. ابزار الکتریکی اش پهن زمین بود. داشت چراغ راهنما درست می‌کرد. صورتش به خاطر تب دیشب دانه‌های قرمز ریز زده بود. از بچگی همین مدلی است. شاید به خاطر پوست نازک و روشنش باشد.

ارمین به طرز عجیبی هنوز خواب بود. بی سروصدا برگششتم روی تخت. برای اینکه حالم خوب شود و ترغیب شوم به نوشتن، کتاب “رها و ناهشیار می نویسم” نوشته ادر لار را بازکردم. نام فصل ده این بود: طرح ریزی برای خاطره پردازی.

این بخش با جمله‌ای از ترومن کاپوتی شروع می‌شود:

«نوشتن قواعدی دارد. قواعدی درباره‌ی چشم انداز. درباره‌ی سایه روشن. درست مثل نقاشی یا موسیقی. اگر این قواعد را مادرزاد می‌شناسید که هیچ. وگرنه، یادشان بگیرید. بعد به سلیقه‌ی خودتان تعدیلشان کنید.»

چرا اینقدر ادر لارا کاربلد است. کاربردی وجذاب می‌نویسد. با ان لحن شوخ ولی به اندازه شوخ. لحنی که معلم هست و معلم نیست. اگر معلم است معلمی دوست داشتنی است. دلم می‌خواهد تا ابد به من درس نوشتن بدهد.

«حتا اگر هنوز آماده‌‌ی نوشتن کتابی واقعی نیستید، یادداشت بردارید. بعدتر یادداشتها بی نهایت به کارتان می‌آید. در یادداشتهایتان تصویر بسازید و به سبک ادبی بنویسید نه به سبک روزنوشت. موقع نوشتن جستار یا کتاب، جمله ای مثل اینکه این 5شنبه هم حال خرابی داشتم زیاد به کارتان نمی‌آید. شاید هنگام یادداشت برداری خیال کنید ثبت احساسات کار فوق‌العاده‌ای است اما بعدها ارزو میکنید کاش دقیقن می‌نوشتید آدمهای دیگر چه میگفتند. چه اتفاقی افتاد و اصلن چرخ ماشین چطور پنچر شد.»

«خاطره پردازی هم مثل جستار باید نشان بدهد قصه چگونه قصه‌گو را تغییر داده است. باید نشان بدهد کسی که زندگی گرفتارش کرده چطور راهی یافته تا جلوتر برود یا کسی که اغ دیده چطور با سوگش کنار آمده.»

«به قول ویویان گورنیک در کتاب “موقعیت و داستان”: نوشته‌ی خوب دو ویژگی دارد، روی کاغذ زنده است و خواننده حس می‌کند نویسنده‌اش در سفری اکتشافی است. به باور گورنیک همه‌ی خاطره پردازی‌ها درباره‌ی بارقه‌ای از بصیرت‌اند.»

«این توصیه‌ی چخوف یادتان باشد که از هر نوع توصیف وضعیت روحی شخصیتها بپرهیزید. سعی کنید وضعیت روحی شخصیت‌ها در کنش‌هایشان نمایان شود.»

با این حساب باید با جزیی نگاری بیشتری به نوشتن یادداشتهای روزانه‌ام بپردازم. شاید دانستن اینکه صورت اریا بعد از هر بار تب نقطه‌های ریز قرمز می‌زند به درد کسی نخورد اما به من تصویر می‌دهد و این تصویر شاید روزی برای نوشتن خاطره یا جستاری به کارم بیاید.