نوشتن بدون خواندن چیزی پوچ و تکراری است. اگر ندانی و نخوانی فکری تولید نمیشود. وقتهایی که از خواندن دور میشوم میفهمم نوشتنهایم به همان نسبت ته کشیدهاند. به قول سوزان سانتاگ این خواندن است که آتش نوشتن را به جان ادم میاندازد.
امروز جستار پنجم کتاب نقشههایی برای گم شدن نوشته ربکاسولنیت را خوندم. قسمتهای جذابش را وقتی دوبارهخوانی میکردم، برای محسن که مشغول کارهایش بود بلندخوانی کردم.
- وقتی برای بار دوم متنی را میخوانم تازه میفهمم که یک بار خواندن بعضی متون کافی نیست و با یک بار خوانی فقط قسمت اندکی را دریافت کردهام.
جستار ربکا سولنیت از خودش شروع شد. از تجربیاتش در بیست سالگی. از تجربهی فیلمنامه نویسی و ساخت فیلم در یک بیمارستان مخروبه.
به دوستش مارین رسید. توصیفاتش از مارین مثل یک نویسندهی تازهکار نیست. بلکه محصول قلمزنی زیاد و قدرتش در نوشتن است.
«مارین برایم در سه چیز خلاصه میشد: زیباییاش، استعدادش و خلقوخوی بیثباتش. معمولن طوری از زیبایی صحبت میکنند انگار فقط شهوت و تحسین را برمیانگیزد اما زیباترین آدمها طوری زیبا هستند که به پیشانینوشت یا تقدیر یا معنا میمانند، به قهرمان قصههای به یادماندنی. اشتیاق به آنها تا حدی اشتیاق به سرنوشتی شکوهمند است. زیبایی را هم شاید بشود دری به روی معنا و لذت دید. زیبارویان اغلب در چیز خاصی خارقالعاده نیستند، جز در تاثیری که بر دیگران میگذارند.»
مگر نه که نویسنده خوب میتواند افکاری را که وجود دارند جوری بر صفحهی کاغذ بچیند که بگویی: «اره منم همین فکر رو میکنم. چه جوری اینقدر قشنگ نوشتش؟» انگار اینجا حرف دل مرا میزند:
«مارین برای من شکوه جهان سرکشی را داشت که هیچوقت کاملن جزیی از آن نبودم. شکوه استعدادی که برایم به غایت بیگانه بود. نوشتن بیبدن ترین هنر است و خواندن و نوشتن اغلب تجاربی شخصی و در خلوتند. به همین خاطر موسیقی و رقص همیشه به چشمم هنرهای شگفتآوری میآیند که در آنها بدن اجراکننده مستقیم با مخاطب ارتباط میگیرد و موانستی ایجاد میکند که نویسندگان به ندرت تجربهاش میکنند.»
لابهلای جریان تاثربرانگیز مارین از زندگی ومرگ مینویسد:
«شاید او میدانست برای اینکه حقیقتن زنده باشی، مرگ هم باید جایی در تصویر زندگیات داشته باشد، درست مثل زمستان. در تمام دوران بچگی به سمت زندگی رشد میکنی وبعد در اوان جوانی، در اوج زندگی، کمکم به سمت مرگ پیش میروی. این میرایی همچون رشدی است که باید پذیرفت و در آغوشش گرفت، چرا که جوانان در این فرهنگ به زندان بزرگسالی پا میگذارند و مرگ به آنان اطمینان میدهد که این زندان راه خروجی هم دارد.»
از تعبیر زندان بزرگسالی خوشم میاید به نظر میرسد تمام تلاشهای ما برای نوشتن، شادی، پرداختن به هنر، ورزش، بهبود روابط یا دیدن طبیعت همه برای رهایی از زندان بزرگسالی است.
2 پاسخ
زهرای نازنین دلم برات تنگ شده، متن زیبایی بود، منم از کلمهی زندان بزرگسالی خوشم اومد. چقدر ما از این زندانها داریم.
بله گلی عزیزم. من هم این کلمه را دوست داشتم. ممنونم به خاطر همراهی همیشگی تو.