دکتر زهرا دادآفرید

چهارده

نه اینکه این مدت جستار نخواندم. اتفاقن خواندم. ادامه کتاب نقشه‌هایی برای گم شدن ربکا سولنیت. دو جستار بعدی اش را هم خواندم ولی اعتراف می‌کنم چیزی سر درنیاوردم ازشان. جستارهای پیچیده‌ای بودند که نیاز به اطلاعات بیشتری داشتم برای خواندنشان. اطلاعات بیشتری از هنر و نقاشی. که ندارم. فضاها و توصیفات شعرگونه ربکا همچنان در این جستارش هم بود. به آزادی او و این پیوند عمیقش با طبیعت غبطه خوردم. دیروز خواب دیدم یک برکه وسط حیاط مدرسه درست شده است.

یک برکه که بعضی جاهایش عمیق هم میشود. ماهی قرمزمان را انداخته بودم داخل برکه. اولش رفت و با بیحالی بین لجنهای کف برکه ماند. اما بعد راهش را پیدا کرد و قسمت عمیق آب را پیدا کرد. و یک ماهی قرمز دیگر بود که به قدر یک کیف مدرسه بزرگ شده بود و انجا می‌چرخید. فکر کردم اگر برکه وسط حیاط مدرسه در اثر گرمای هوا خشک شود چه بلایی سر ماهی‌ها می‌آید. همانجا در خواب آرزو کردم که کاش واقعن همچین جایی می‌رفتم. انگار که در خوابهایم همیشه می‌دانم دارم خواب می‌بینم.

برکه به قدری تازه و خنک و زنده بود که داخل مدرسه بودنش چیزی از زیبایی‌اش کم نمی‌کرد. اینکه در خوابهایم همیشه رگه‌ای از مدرسه و درس و استاد و دانشگاه هست موضوعی است که باید بیشتر درموردش تحقیق کنم. این فضاها چه اثر عمیقی روی من گذاشته‌اند. خواب استاد پروتز کاملمان را هم دیدم. خواب آن جعبه که ابزارمان را داخلش می‌گذاشتیم و موقع درسهای عملی می‌بردیمش لابراتوار. یک اسپاتول، یک کاسه لاستیکی، یک اسپاتول دسته چوبی (همزنی که برای هم زدن گچ و الژینات از ان استفاده می‌کردیم) داخلش بود.

یادم هست جعبه ابزارپلاستیکی را از حسن‌اباد تهران خریدم. کلی گشتم و اخرش از همان مغازه اولی که دیده بودم خریدم و برگشتم خوابگاه. بعدها لیلا گفت که از همان انقلاب خریده و لازم نبوده بروم تا حسن‌آباد. اوایل دانشجویی یکجور میل به کشف تهران و جاهای ندیده‌اش داشتم. نقشه را می‌گذاشتم جلویم. یک نقطه را انتخاب می‌کردم. نزدیکترین مسیر مترو را پیدا می‌کردم و حالا برو که رفتیم.

یک بار برای خرید دو دفترچه خاطرات برای خواهرانم، تمام کوچه پس کوچه‌های بازاربزرگ را گشتم و اخرش از مغازه کوچکی در خیابان طالقانی دو دفتر خریدم. هدفم به گمانم بیشتر کشف بود. شاید کشف خودم در شهری بزرگ که تنها واردش شده بودم. هنوز دوست صمیمی نداشتم و دلتنگ خانواده می‌شدم. حالا بیشترین حسرتم این است که چرا از این روزهایم بیشتر ننوشته‌ام.

دو روز پیش ارمین از من پرسید مامان حسرت چه چیزی را میخوری که دلت می‌خواسته انجام بدی و ندادی؟ نمیدانم این سوال چرا به ذهن یک بچه‌ی 5 ساله باید برسد، چون به نظرم زیادی فلسفی است اما ان موقع جواب دیگری دادم. الان خوب فکر میکنم بزرگترین حسرتم این است که باید بیشتر و بیشتر می‌نوشتم.

اشتراک گذاری
آخرین دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

مطالب مرتبط