دکتر زهرا دادآفرید

درباره من

من دکتر زهرادادآفرید هستم، دندانپزشکم و ساکن شهر سرسبز و گرمسیری دزفول. متاهلم و دو فرزند دارم.برای اینکه با من بیشتر اشنا شوید باید برگردم به کودکی و برایتان خاطره‌ای تعریف کنم.

پیش‌دبستانی بودم. منتظر شدم تا همه‌ی بچه‌ها برای بازی کردن به حیاط بروند. به آرامی در گوش هدیه دوستم گفتم: «من و تو بمونیم توی کلاس. یه نقشه دارم.»
هدیه نمی‌خواست بماند.
از آنجا که دوست جانجانی‌ام بود و هنوز هم‌ هست، پذیرفت که فقط تماشاگرم باشد.

به سمت کمد فلزی بلند گوشه‌ی دیوار رفتم. درش را باز کردم. صندلی کوچک چوبی آبی رنگ را جلو کشیدم و رفتم بالا.
از طبقه بالا چند کتاب کوچک داستان برداشتم. یک بار مربی داده بود دستمان تا نگاه کنیم و من حواسم را جمع کرده بودم که کجا برشان می‌دارد. چند کتاب مربعی کوچک درمورد ماجراهای فیل و یک مورچه و هر صفحه یک یا دو خط نوشته داشت.
با خوشحالی نگاهشان می‌کردم و می‌خواندم. خواندن را از برادر کلاس اولی‌ام با نگاه کردن به مشق نوشتن و صداکشی همزمانش یاد گرفته بودم.

هنوز از لذت رسیدن به گنجم سیر نشده بودم که مربی سر رسید و ما را به حیاط، پی‌ِتاب و سرسره بازی فرستاد. دست خودم نبود. کتاب تنها چیزی بود که نمی‌توانستم مقاومت کنم در برابرش.

بچه که بودم، پاتوق‌ام زیر زمین خانه‌مان بود. کتابخانه پنج طبقه بزرگ چوبی پت‌وپهن لیمویی رنگ.
تنها یادگاری از بابا رحمانم. به اضافه دست نویس کتاب نیمه تمامش. چون سه ماه بعد از تولدم شهید شد، طبیعتا خاطره‌ای از او به یاد ندارم. کتابخانه زیر سنگینی فشار انبوه کتاب ها مثل شکم زن بارداری به پایین قوس برداشته بود.
مثل خوره به جانشان می‌افتادم.
کتاب‌های شریعتی، مطهری، صمد بهرنگی، شعر‌های فروغ فرخ زاد، تنگسیرِ صادق چوبک. فرقی نمی‌کرد. فهمیدن یا نفهمیدنشان مهم نبود. فقط می‌خواندم.
بعدها کنار کتابخانه لیمویی، کتابخانه فلزی سبز و لاغر و قدبلندی اضافه شد. این یکی مال ناپدری‌ام بود. دو کتابخانه در یک سری از کتاب‌ها مشترک بودند به اضافه‌ی کتاب‌های آموزش بسکتبال و فوتسال مربوط به شغل بابا نعمت.
آرامشم در خواندن خلاصه میشد. بابا خوب می‌فهمیدم. خودش هم قلم خوبی داشت هم خط خوبی. می‌بردمان به همان زیرزمین. دست نوشته‌ها و خاطراتش را برای من و برادرم می‌خواند .
اول راهنمایی بودم. همان کلاس ششم. کتاب‌های خانه‌مان کفاف نمی‌داد برایم. مرا به کتابخانه امور تربیتی برد.
به هر نفر سه کتاب بیشتر قرض نمی دادند.در عوض خودت از بین قفسه ها انتخاب می‌کردی و ورق میزدی.
هر هفته میرفتم.
بعد از فوت بابا هم می‌رفتم. این بار با دوستم مژده. خواندن همیشه تسلی بخش بود برایم.
گرمای ۵۰ درجه و هوای شرجی برایمان مهم نبود. سوار اتوبوس می شدیم. رفت‌وآمد به کتابخانه نصف روزی برایمان طول می‌کشید. پس از نیم ساعت پیاده‌روی از آن سربالایی کذایی، عرق ریزان می رسیدیم به آن بهشت گمشده.
بیلی باتگیت، بلندی های بادگیر، آگاتا کریستی. یکی یکی می‌خواندیم و بعد باهم عوض میکردیم و قرار بعدی را می گذاشتیم. ده روزه ۵_۶ رمان می‌خواندیم.
کتاب ها همه‌جا همراهم بودند. سر کلاس حرفه‌وفن زیر میز، بربادرفته می‌خواندیم و اسکارلت را سرزنش می‌کردیم که چرا هیچ‌وقت عشق رِت را نفهمید.
از همان ده دوازده سالگی یادداشت روزانه می‌نوشتم. خالی می‌شدم با نوشتن. به آرامش می‌رسیدم.
یادم می‌آید که یک بار در همان سنین نوجوانی کتاب به سوی کامیابی آنتونی رابینز از افتادن در ورطه‌ی افسردگی نجاتم داد.کتاب‌ها درمانگر بودند. پاسخ‌ پرسش‌ها را در کتاب‌ها می‌جستم.

همیشه نویسندگی را تحسین برانگیز می‌دانستم و به حال نویسندگان غبطه می‌خوردم.

حدود سال ۹۳ در ویترین کتابفروشی جیحون خیابان انقلاب عکس دبی فورد را دیدم . یک تخته سیاه کوچک
کنارش بود با این جمله “ اگر عظمت فرد دیگری را تحسین می‌کنید، آنچه می‌بینید عظمت خودتان است. “
نیمه تاریک وجود_ دبی فورد _ فوت ۲۰۱۳.
چند دقیقه به ویترین زل زده بودم.چقدر ناراحت شدم که به تازگی فوت کرده و من نمی‌دانستم. انگار که اگر می‌دانستم کاری از دستم بر می آمد. مرگ نویسنده‌ها غمگینم می‌کرد. هنوز‌هم. چقدر برای چخوف و خواهران برونته غصه می‌خوردم که همگی جوانمرگ شده بودند. فکر می کردم اگر خدا بودم به نویسندگان عمر هزار ساله می‌دادم.
همین الان هم‌استرس یالوم جانم را دارم. میدانم که خیلی پیر است. و زنش هم که به تازه‌گی مرده . نکند زبانم لال بمیرد و از لذت خواندن کتاب های جدیدش بی بهره بمانم؟

خرداد ۱۴۰۰ پستی گذاشتم در پیجم با این عنوان که “احتمالا روزی کتابی بنویسم …”
خیلی ها پیام محبت آمیز دادند. بیمارهایم می‌پرسیدند شما مگر نویسنده‌اید؟
کلمه نویسندگی را سرچ کردم و به سایت شاهین کلانتری رسیدم. پیجش را داشتم ولی کنجکاو نشده بودم.
تا اینکه یک لایو دیدم و بعدی و بعدی و بعدی. از اولین لایوش شروع کردم. با ۵ دقیقه هایش نوشتم و از حرف هایش یادداشت برداشتم. کلاس نویسندگی خلاقش را ثبت‌نام کردم و با دوستانی آشنا شدم که مثل خودم عاشق نوشتن بودند.

برای چه می‌خواهم نویسنده شوم؟ چون نوشتن تنها کاری است که همیشه حوصله‌اش را دارم .
تنها دلیلی که به خاطرش حاضرم هر نوع سختی را تحمل کنم‌. نوشتن به نظر بی‌انتها می آید. عمیق، متنوع.
هدفم رسیدن به نقطه خاصی در نویسندگی و نوشتن نیست. می‌خواهم فقط از نوشتن لذت ببرم. مثل همه‌ی عمرم.
فکر می‌کنم خداوند کتاب‌ها و نوشتن را آفرید تا این زندگی قابل تحمل شود.

دکتر زهرادادآفرید

 

دسته بندی ها
آخرین دیدگاه ها