دکتر زهرا دادآفرید

خاطرات من

بوشهر۴اسفند۱۴۰۲

بوشهر ۴اسفند ۱۴۰۲ ۱۰شب می‌رسم خانه. نگاهی به ساعت می‌کنم و می‌گویم: «تا دو ساعت دیگه وسایل رو جمع کنیم و فردا صبح حرکت کنیم.»

ادامه مطلب »

استاد رقص

4بهمن1402 فردا اخرین روزی است که برای نوشتن این پروژه وقت دارم. نوشتن از چیزی که تمام شده سخت است. مدتی با خودم کلنجار رفتم

ادامه مطلب »

رقیب

با آنکه سالها از آن روزها می‌گذرد اما همیشه مثل یک مورد خاص و حل نشده در ذهنم مانده بود. دلم می‌خواست در موردش بنویسم.

ادامه مطلب »

مقداری دوز ادبیات

۵ونیم صبح جمعه است. ساعت ۷ و نیم نوبت آرایشگاه دارم. زودتر بیدار شدم تا یک ساعت بنویسم چون می‌دانم که تا شب دیگر فرصت

ادامه مطلب »

متاسفانه یلو

داشتم با برس رنگ موهایم را رنگ می‌زدم که دیدم کنارم ایستاده. دو دستش را به دیوار تکیه داده. مامان کاش من دختر بودم چرا

ادامه مطلب »

خواترات

امروز صبح که بیدار شدم دیدم آریا بیدارشده و دارد در دفتری یادداشت می‌نویسد. روی دفتر ۴۰ برگ با خط بچگانه‌ای نوشته دفتر خواترات. خواترات

ادامه مطلب »

داستان «سار بی‌بی خانم» مهشید امیرشاهی را می‌خوانم نمی‌دانم‌ چرا هر بار می‌خوانمش، آخرش بغض می‌کنم. علی‌آقا چرا سار بی‌بی را داد به ارباب. حیوانات عضو‌

ادامه مطلب »

نیم ساعتی تا رفتنم به مطب مانده بود. تی‌تاپ را باز کردم. با چاقو آن را ۴ قسمت مساوی تقسیم کردم. آریا و آرمین کنارم

ادامه مطلب »
دسته بندی ها
آخرین دیدگاه ها