4بهمن1402
فردا اخرین روزی است که برای نوشتن این پروژه وقت دارم. نوشتن از چیزی که تمام شده سخت است. مدتی با خودم کلنجار رفتم تا دوباره از تو بنویسم.
باید برگردم به یک سال قبل. میگویند ذهن خاطرات را تحریف میکند. برای اینکه دقیقتر یادم بیاید چه گذشته میروم سراغ پوشهات. پوشهای به نام خودت: «س.ز»
بیش از 60 هزار کلمه برایت نوشتهام. نامههایی که هرگز نفرستادم.
حتا روحت خبر ندارد که یک نفر میتواند برایت اینقدر بنویسد و نفرستد. بنویسد و نفرستد. چقدر خوشحالم که نگهشان داشتم. خوشحالم هرگز ندادم بخوانیشان.
بگذار از اول مرور کنم. از نخستین روزی که دیدمت.
یک سال و نیم قبل
1
اولین روزی که دیدمت یادت میاید؟
باشگاه خفه و تاریک است. پله میخورد و میروی پایین. نمیدانم چرا حس خوبی به اینجا ندارم. ولی نزدیکترین باشگاه به خانهام است. اولین جلسهی کلاس ایساتیس. اسمش را توافقی این گذاشتهاند. چون رقص و آموزش آن ممنوع است. حتا در یک باشگاه زنانه.
منشی دختری است با پوستی روشن، چشمانی سبز. صورت زیبایی دارد. کمی ابله به نظر میرسد. هیچ وقت از جایش تکان نمیخورد.
تو میآیی داخل. ماسک مشکی زدهای. مانتو بلندی پوشیدهای. موهایت باز است. شال سبکی به سر داری. از زیر شال، فرهای ریز و مشکی موهایت تا گودی کمر میرسد. فقط چشمان مشکی درشت و کشیدهات را از زیر ماسک میبینیم.
لباسهایت را تعویض میکنی. روبری ما میایستی. شلوار سبز یشمی و بلوز همرنگ آن پوشیدهای. آستینهایش بلند است و روی دستت میآید. با یک مثلث دورانگشتت حلقه میشود. قد بلوزت تا بالای ناف است. سیکس پک داری. تا حالا خانمی که سیکس پک داشته باشد ندیدهام. حتا در بین مربیهای ورزش خانم.
مربی قبلی ایروبیکم اضافه وزن داشت. نمیتوانست یا حوصله نداشت تمام حرکات را پابهپای ما انجام دهد. این بود که دیگر نرفتم سر کلاسش.
شروع میکنی حرکات را توضیح دادن. 5 نفریم. روبرویت ایستادهایم. از حرکات بیسیک رقص میگویی. «حرکت دستها نباید خشک باشد. انگشت شست را به انگشت وسط نزدیک کنیم. دستها اگر بیش از حد دور از بدن باشند رقصتان زشت به نظر میرسد. اگر به زبان بدنتان توجه نکنید، رقص مصنوعی میشود.»
بعد عشوهی رقص را نشانمان میدهی. سرت را خم میکنی. به حرکت دستت در یک سمت بدن نگاه می کنی و بعد با حرکت بعدی سر و نگاهت به سمت دیگر میرود. فرفری موهایت، یک سوی شانهات میریزند و بعد آن سو.
ما همگی پشت سر تو و تو رو به ما و پشت به آینه ایستادهای. سعی میکنم تقلید کنم. حرکاتم آماتور است. کند و خشک. هیچ وقت حس خوبی به رقصیدن نداشتهام. خوب توضیح میدهی. زیاد توضیح میدهی. باحوصله.
کف پا را زمین می گذاری. مکث و بعد جهش کوتاه و ظریفی به جلو ولی جلو نمیروی و دستت را کنار موهایت میگذاری. یک دستت را جلوی صورتت میکشی و بعد با حرکت ظریفی جمعش میکنی.
تمرین میکنیم. اهنگ را قطع و دوباره وصل میکنی. پایان کلاس راضیام. مربی کاربلدی به نظر میآیی و من از آدمهای حرفهای خوشم میاید. پس ادامه میدهم کلاس را. با تو.
2
یکی از دخترها نگین است. دختر قدبلند و زیبایی است. جورابهایش را میکشد روی لِگ مشکیاش. بلوز گشادی میپوشد که اصلن به او نمیآید. خشک میرقصد. نازنین کمی بهتر است. چون قبلن کلاس رفته. به او بیشتر توجه میکنی. به شاگردهای بااستعدادت بیشتر توجه میکنی.
پاسوزنی و یک سری حرکات را یاد گرفتهام. از پیشرفت خودم خوشحالم. لاغرتر شدهام و این چیزی است که میخواهم.
3
چند جلسه بعد آتنا میآید. از ما بزرگتر است. چهل و خوردهای سالش است. وقتی می رقصد تمام توجه اش به خودش است. چشمانش را به پایین میگرداند و به نظر میرسد چشم بسته میرقصد. برعکس من که تمام توجهام به آینه است، تا حرکاتت را با چند ثانیه تاخیر تقلید کنم..
رقص هیچ کس به گرد پای تو نمیرسد. ما شلنگ تخته میاندازیم دربرابرت. اغراقآمیز نیست. حتا لبخند نمیزنی. با آهنگ زمزمه نمیکنی. اما با این همه، حرکات را از آن خودت میکنی. مرا به یاد نقاشیهای استاد فرشچیان می اندازی. زیبا نیستی. صورتت سبزه و کشیده است. ولی ترکیب آن با موهای فرفری بلندت کمی تو را سحرآمیز و وحشی میکند. خودت این را نمیدانی.
4
گاهی دعوایمان میکنی. که چرا تمرین نمیکنید. ما محض تفریح و ورزش میآییم کلاس. تو این را درک نمیکنی. که آدمها از سر تفریح برقصند. رقص برای تو همهچیز است. رقص برای تو جدی است.
سر یکی از جلسات احساس میکنم ناراحتی و کمی عصبانی. مربی به اندازه تو حرفهای، و به همان مقدار زودجوش نداشتهام. یک جمله میگویم تا انرژی منفیات را خنثی کنم. تا دست از سر آن الناز بیچاره برداری.
می گویم چقدر قشنگ میرقصی. صورتت به خنده میشکفد و تا پایان کلاس مهربان میمانی.
یکی از بچههای کلاس مریم است. خانمی هم سن من. قد کوتاه، با صورت گرد و پاهایی باریک. مدام انرژی منفی میدهد. روی اعصاب است. دوستش نداری. من هم دوستش ندارم. این را بین کلاس و در فاصلهی آب خوردن به هم میگوییم. انتظار دارد بعد از پنج جلسه خردادیان شود؟
تو مدام میگویی که رقصش بهتر شده و او همیشه میگوید نه فکر نمیکنم. و همین تو را عصبی میکند. من پیشرفت را در خودم می بینم و خوشحالم. اندام جدیدم را دوست دارم.
ورزش همیشه برایم کاری طاقت فرسا بوده ولی کلاسهای تو را دوست دارم. چون نگاهت به رقص جدی است. برایت مثل مدیتیشن میماند. گاهی برخی یادداشت هایی که در مورد تو می نویسم برایت می فرستم. تو می گویی از خواندنشان اشک در چشمانت جمع می شود. من فقط انچه میبینم را توصیف میکنم.
5
یک ماهی است که کلاس میرویم و دو هفته است نیامدهای. رفتی تهران پیش مادرت. به تو پیام میدهم. قرار است سه شنبه بیایی. مسئول باشگاه به تو استرس میدهد. که برگردی. که شاگردانت منتظرند.
مسئول باشگاه گفته مریم غر زده چرا باشگاه تعطیل است. به تو میگویم که دورهی مریم تمام شده. بعدش هم محرم و صفر است و مریم خانم فرمودهاند ماه محرم کلاس نمیایند. پس استرس نداشته باش و خوش بگذران. تو عصبانی هستی. چون مسافرتت خراب شده. نباید زیاد حرف دیگران برایت مهم باشد. این را به تو میگویم.
تو برمی گردی. کلاس ها شروع می شوند. کمی سرما خوردهای. صدایت گرفته. ولی خوبی. مریم دیگر هرگز نمیآید کلاس.
6
یک اکیپ 5 نفره از دخترهای نوجوان امدهاند کلاس. کوتولههای برزیلی. با دیدنشان این کلمه به ذهنم میرسند. خودت گفتهای بیایند. از آن یکی باشگاه. دو نفرشان خیلی خجالتیاند.
یکیشان صورتش جوش دارد. فقط زل میزند به روبرو. هیچ حرکتی نمیکند. خجالتش اجازه نمیدهد. آنیکی باربی است و کمی کمتر کمرو.
برمیگردم عقب و بهشان میگویم باید انجام بدهید تا یاد بگیرید. حتا اشتباه. فقط تقلید کنید. آن یکی که هیچ حرکتی انجام نمیدهد به زور مادرش آمده. میگوید اصلن علاقهای ندارد.
شب با تو چت می کنم. و از تو می خواهم به شاگردهای خجالتی و بیاعتماد به نفست هم توجه کنی. تو قبول میکنی. جلسهی بعد میروی و یکبهیک با آن جوجههای خجالتی حرف میزنی و اشکالاتشان را میگیری.
یک بار درمورد مادرت برایم می گویی. اینکه صبحها تاچشمش به تو میخورده، میگفته: «برو اون موهای فرفریت را با سشوار و اطو صاف کن.»
فکر میکنم چطور دلش میامده. یاد مادرم میافتم که همیشه وقتی دختری با موی پرپشت میدید با اشتیاق میگفت: «موهاشو ببین. گیسش را ببین.» یا به من میگفت: «موهات را بزن بالا، کمی پف بشن. خیلی تختن تو سرت.»
7
فهمیدهام که تو هرگز از ته دل نمیخندی. این را به تو میگویم. تعجب میکنی. میگویی اولین شاگردی هستم که فهمیدهام. میپرسی از کجا متوجه شدهام. میگویم از چشمانت.
یادداشتی که در موردت نوشتهام برایت میفرستم:
«وقتی می رقصد وارد دنیای دیگری می شود. یک جور سلوک است به نظرم. فقط موقع رقصیدن به خود واقعیش نزدیک است. غمی در چهرهاش است که نمیدانم علتش چیست . نمیخواهم بدانم. نمیخواهم وارد حریم آدمها شوم. از او خواستهاند که مثل بعضی مربیها پر شروشور باشد. داد بزند. به قول خوشان به کلاس گرما ببخشد. ولی ادم ها طاقت دیدن افرادی را ندارند که مانند بقیه نیستند. که روش خودشان را دارند. که دیوانهاند. که متفاوتاند. آدمها همه را مثل هم میخواهند.»
و منتظر روزی میمانم تا خودت همه چیز را به من بگویی.
8
شاگرد جدیدی آمده کلاس. خانمی میانهاندام با چشمان ریز و مرموز. از صدا کردن تو که مرا دکتر میخوانی، کنجکاو میشود.
میآید جلو. از من میپرسد متولد چه سالی هستم. می گویم. چشمانش را گرد میکند که یعنی بیشتر از سنم نشان میدهم. نمیدانم اینکه به دیگران بگویند پیر یا جوانی چگونه دل بعضیها را خنک میکند. با فخر توام با ذوق میگوید: «یعنی من و شما همسنیم؟»
خوشحال است جوانتر میزند. آتنا ایستاده کنارمان. برای خوشحالی من میگوید: «اون چند سالی که بیشتر میزنه برای اینه که دو بچه داره و شما یکی.»
نمیداند برایم اهمیتی ندارد. کنجاوم ببینم منظورش از این سوالها چیست. خانم چشم ریز دست بردار نیست. رو میکند به تو و میگوید: «شما متولد چندین؟» تو میگویی. او باز هم چهرهاش را در هم میکند.یعنی تو هم سنت بالاتر نشان میدهد. میفهمم کارش این است. از این حرفهای صدمنیه غاز خوشم نمیاید. از او فاصله میگیرم. سه جلسه میاید کلاس و دیگر نمیبینیمش.
دو هفتهای است نمیآیم کلاس. تهرانم. کنگره دندانپزشکی است. دلم برایت تنگ میشود. پیام میدهم گاهی. دیر جواب میدهی.ناراحت میشوم. سرت شلوغتر از من نیست که. یکی دو روزی پیام نمیدهم به تو. میفهمی که ناراحت شدهام. می گویی زهرا جانم چرا کمرنگ شدی. می گویم چیزی نیست. سرماخوردهام. دروغ می گویم.
9
دلم میخواهد با تو باشم. با تو وقت بگذرانم. با تو بروم خرید. برویم کافه. مثل دو خواهر . مثل دو دوست. شاید برای این است که هرگز در سلایق و علایق با خواهرانم مشترک نبودهام.
شاید این در دلم مانده که میخواهم خواهری، دوستی داشته باشم که همهجا با هم برویم. دلتنگ هم بشویم. در زندگی دوست خوب کم نداشتهام. اما در شهری که ساکنم زندگی نمیکنند. یادم می اید وقتی از تهران امدم، تا سالها خواب دانشگاه و دوستانم را میدیدم. زندگی در شهری کوچک اسانتر بود. اما در عوض تکهای از روحم انجا مانده بود. تا مدتها در کابوسها و رویاهایم میدیدم که آنجایم. که دارم دنبال چیزی میگردم. چیزی خلا مانند در وجودم مانده، بعد از آمدن. اینجا، در این یازده سال، دور از آن دوستان نازنینم، همیشه در سفرهایم تنها بودم. در خریدها تنها. در تمام باشگاه رفتنها و خوشگذرانیهایم دوستی با علاقهمندی مشترک نداشتهام. تو را به عنوان چنین دوستی میخواهم .
10
کافه میرویم با هم. تو شدی دوستم، خواهرم. یا لااقل من دوست دارم بشوی.
آن روز را که برای بار دوم رفتیم کافه، هرگز از یاد نمیبرم. یک بازی شروع کردی. از من خواستی چیزهایی در مورد تو حدس بزنم و من از تو خواستم چیزهایی در مورد من حدس بزنی. من دیدم که در چشمانم خیره شده بودی. نمیدانستم داری چه میکنی. ولی نیرویی از سمت چشمانت حس می کردم. به غایت قوی. من را در خودش میکشید و میخواست مرا در خودش غرق کند. نمیتوانستم از چشمانت دست بردارم و در عین حال توان نگاه کردن به چشمانت را نداشتم. ان نیرو زاده خیال من نبود. چیزی بود که تا به حال هرگز حس نکرده بودم. نیرویی بود که در گذشته نبود و حالا موجودیت یافته بود.
چشمان دیگر ادمها در نهایت زیبا بود یا غمگین یا مهربان یا دریده. اما این چشمها. این نیرویی که از انها برمیخواست با همهی چشمهایی که تا به حال دیده بودم فرق داشت. این را به تو گفتم. و تو گفتی یک نفر دیگر جز من هم این را فهمیده. یک دوست. .کسی که دوستیت با او به هم خورده و الان ارتباطی با هم ندارید. کنجکاو شدم او را بشناسم
ادامه دارد…
6 پاسخ
سلام ممنون حتمن ادامه میدم مطلب رو
سلام عزیزم. خیلی خوب.آفرین که اون قدر دنیای واژگان تو بی نهایت هستند.
من هم مشتاق شدم که او را بشناسم پس منتظر ادامه متن هستم.
منصوره جونم ممنونم تو همیشه منوتشویق میکنی.
زهرا بانو چهقدر نوشتههاتون تاملبرانگیزه. چهقدر برام جالب بود که شما هم دنبال یه رفیق واقعی و نزدیک از نظر مسافت هستین. من دو ساله فارغالتحصیل شدم اما شبیه شما خیلی دلتنگ رفقام هستم و همه از من دور هستن. و یکی از مهمترین چالشهام ایجاد یه رابطه صمیمی جدید هست. به هر حال ممنون 🙂
ممنونم نرجس خانم که خوندید و نظر دادید. ممنونم که همراهید
ممنونم نرجس خانم که خوندید و نظر دادید. ممنونم که همراهید