نام داستان: تبعیدی
نویسنده: آنتوان چخوف
خلاصه داستان:
در داستان تبعیدی دو شخصیت داریم، تاتار جوان و سمیون پیر که هر دو به سیبری تبعید شدهاند. تاتار بیماراست و داستان از جایی شروع میشود که هر دو کنار آتش نشستهاند.
تاتار جوان میگوید جرمی مرتکب نشده است. او امیدوار است زنش به سیبری بیاید و برای یک روز هم شده او را ببیند. سمیون پیر به او میگوید انتظار داشتن در زندگی اشتباه است. باید آزاد و بیانتظار زندگی کنی. سمیون داستان مردی به نام واسیلی برای تاتار تعریف میکند. واسیلی سالها منتظر رسیدن پول از طرف خانواده و آمدن همسرش به سیبری است.
«بهش میگفتم، اگه میخوای خوشبخت بشی، راهش اینه که هیچی نخوای. اگه دست تقدیر در حق من و تو ظلم کرده، فایده نداره به پاش بیفتیم بگیم یه کاری برامون بکن و جلوش خم بشیم، بلکه راهش اینه که تف کنیم تو روش و به ریشش بخندیم.»
«من میگفتم، تو پول نمیخوای، واسیلی سرگهیهویچ، پول به چه درت میخوره؟ گذشته را بنداز دور، و فکر کن که اصلن وجود نداشته، انگار کن خواب و خیال بوده. زندگی تازهای رو شروع کن. به شیطون گوش نده. آخر و عاقبت خوشی برات درست نمیکنه، تو رو به خاک سیاه میشونه. حالا پول میخوای، چیزی نمیگذره که یه چیز دیگه میخوای و همینطور خواستههات زیاد میشن.»
دو سال بعد زن زیبا و دختر کوچک واسیلی به سیبری میآیند اما طولی نمیکشد که زن با مرد دیگری فرار میکند و واسیلی بیمار میشود.
سمیون پیر شرایط را پذیرفته. انتظار را در خودش کشته و وابستگی به چیزی ندارد. او میخواهد به تاتار بفهماند که داشتن خواسته و نرسیدن به آن کلید بدبختی است.
تاتار به فکر فرو میرود. اینکه حتا یک روانداز ندارد روی خودش بیندازد و اگر زنش بیاید برای خوردن چه چیزی دارد تا به او بدهد؟ قایقی میآید. مردی به دنبال دکتر برای دخترش است. سمیون میگوید:
«دنبال دکتر خوب گشتن حکم اینو داره که آدم توی دشت دنبال باد بدوه. چه احمقهایی پیدا میشن.»
تاتار با نفرت به سمیون نگاه میکند: «اون آقا خوبه، تو بدی، تو حیوونی، خدا انسانو خلق کرده تا زنده باشه، شادی داشتهباشه. غم داشته باشه، غصه داشته باشه، اما تو هیچی نمیخوای، پس زنده نیستی، سنگی، کلوخی! سنگ چیزینمیخواد، تو هم چیزی نمیخوای. تو سنگی، و خدا تو رو دوست نداره، اما اون آقا را دوست داره!»
در آخر داستان صدای گریه تاتار از بیرون کلبه و کنار آتش شنیده میشود و سمیون میگوید: «عادت میکنه.» و به خواب میرود.
برداشت من:
سمیون با ندیدن و نخواستن به خودش تسکین میدهد و سپر محافظی در برابر رنج به دور خویش میکشد. او عاقبت هر خواستنی را، با رنجی دیگر توام میبیند.
تاتار جوان کسی است که هنوز امیدوار اما رنجور است. او در دل میداند حق با سمیون است. اینکه اگر زنش هم بیاید او به ارامش نمیرسد. اما شاید همین محق دانستن سمیون، او را خشمگین میکند.
تاتار نخواستن و ندیدن را معادل سنگ شدن میداند و میگوید انسان با رنج، شادی، خواستن و تلاش کردن انسان است نه با بیتفاوتی.
کم پیش میآمد که داستانهای کوتاه در ذهنم ماندگار باشد. اما این موضوع به قبل از چخوفخوانی برمیگردد. داستانهای او ساده و عمیق هستند. روان بشر را خوب میشناسد. در درون هر شخصیت داستانیاش تکهای از وجود انسان نهان است.
این وجود نه انتزاعی است نه دور و غیر واقعی. بلکه بعد از هر داستان با خواننده را به همحسی وامیدارد. این همراهی و درکی که از شخصیتهای چخوف به دست میآید همان جادوی داستانهای چخوف است.
آخرین دیدگاهها