نام داستان: ویولن روتچیلد
نویسنده: آنتوان چخوف
خلاصه داستان:
یاکف ایوانف تابوتساز است. او پیرمردی چهارشانه و بیدندان است که در شهر کوچکی زندگی میکند. شهری که مرگومیر در آن کم است.
علاوه بر نجاری، ویولن هم مینوازد و گاهی به گروه ارکستر دعوت میشود. در گروه نوازندگان، یهودی سرخمویی به نام روتچیلد وجود دارد که یاکف بیدلیل از او متنفراست.
یاکف پیوسته به زیانهایی که در زندگی کرده فکر میکند: اگر کسی عروسیاش رابدون ارکستر برگزار کند، اگر برای نواختن در گروه دعوت نشود.
او بیصبرانه منتظر مرگ بازرس پلیس مسلول است تا برای او تابوت بسازد.
یک روز مارتا همسر یاکف بیمار میشود. او بیتوجه به او، مشغول جمع زدن زیانهای آن سال است که به بالای هزار روبل میرسد.
مارتا اعتراض میکند که دارد میمیرد. یاکف نگاهی به صورت قرمز از تب مارتا میکند و احساس میکند مارتا بر خلاف همیشه بشاش به نظر میرسد. او نتیجه میگیرد مارتا به خاطر خلاصی از دست یاکف و زندگی نکبتبارش خوشحال است واین موضوع او را به وحشت میاندازد.
یاکف به این فکر میکند که چرا هرگز برای پیرزن چیزی نخریده یا حتا یک شیرینی از عروسی برایش نیاورده است. همیشه به او ناسزا گفته و مشتهایش را برای او گره کرده. حتا اجازه نداده که پیرزن چای بنوشد، چون این کار را زیادهروی میدانسته.
مارتا در آخرین لحظات مرگ خود میگوید: «یادت میآد، یاکف، یادت میآد که پنجاه سال پیش خدا یه پسر کاکل زری بهمون داد؟ یادت میآد من و تو میرفتیم توساحل رودخونه مینشستیم زیر درخت بید آواز میخوندیم؟» و با لبخند تلخی اضافه کرد: «بچهمون مرد.»
یاکف ذهنش را میکاود اما در سراسر زندگیاش یاد بچه و درخت بیدی نمیافتد. یاکف تابوتی برای همسرش میسازد و در دفترش مینویسد: «تابوت مارتا ایوانف دو روبل و چهار کوپک»
بعد از خاکسپاری مارتا به یاد پنجاه سال زندگی مشترک با همسرش میافتد که حتا بهاندازهی یک سگ یا گربه به او توجه نکرده است. روتچیلد یهودی به نزد او میآید و او با تندخویی او را از خویش میراند.
قدم زنان به درخت بید پیری میرسد و ناگهان خاطرهی بچهای موطلایی و بیدی که مارتا حرفش را زده بود، با وضوح کامل در حافظهاش نقش میبندد. به این فکر میکند که چرا در طی این سالها حتا یک بار کنار رودخانه نیامده است و توجهی به طبیعت زیبای محل زندگیاش نکرده است. به اینکه میتوانست از راه فروش ماهی و یا ویولننوازی درآمد بیشتری به دست بیاورد . یاکف از رفتارش با روتچیلد و تمامی زندگی پوچ وحسرتبارش پشیمان میشود.
یاکف بیمار میشود و در آستانهی مرگ ویولنش را در آغوش میگیرد و غمگینترین آهنگ زندگیاش را مینوازد. در آخرین وصیت به کشیش میگوید ویولن مرا به روتچیلد بدهید.
بعد از مرگ یاکف، روتچیلد آهنگهای غمانگیز او را مینوازد. آدمهای پولدار و مهم بر سر دعوت روتچیلد برای شنیدن آهنگهایش رقابت میکنند.
برداشت من:
آنچه داستان چخوف را برای من تاثیرگزار میکند نحوهی شخصیتپردازی اوست. یاکف در عین حال که شایستهی سرزنش است، ترحمبرانگیز است. یک عمر را در حسرت گذرانده، و وقتی متوجه میشود زندگیاش را از دست داده که زمانی برای جبران ندارد.
چنان غرق در انتظار مرگ دیگران برای ساخت تابوت است که فراموش میکند دیر یا زود باید تابوتی برای خودش بسازد. او مرگ فرزندش، همسر، تمام زندگی و زیباییهای آن را فراموش کرده. یاکف برایمان آشنا به نظرمیرسد.
آدمهای داستانهای چخوف به قدری واقعی و نزدیکاند که محال است با آنها ارتباط برقرار نکنی. شخصیتهای چخوف بعد از پایان داستان نیز در ذهن خواننده به زندگی ادامه میدهند.
یاکف تنها زمانی زندگی میکند که ویولن مینوازد. چخوف در این داستان نرم و غیرمستقیم ما را به تفکر می دارد. داستان او پایان خوش و خرمی ندارد، اما آخرین تصمیم یاکف یعنی بخشیدن ویولن به کسی که از او متنفر بوده و نواختن آهنگهای او توسط روتچیلد، تلنگری است که خواننده را پس از خواندن داستان بیدار میکند.
یک پاسخ
برداشتتون بسیار جالب بود.
سوالاتی که بعد از خوندن این داستان به ذهنم این بود که:
ـ ما زندگی میکنیم اما حواسمون به زندگی نیست، دقیقن حواسمون پرت چیه، که اینطور بی رحمانه باعث میشه زندگیمون رو از دست بدیم؟
ـ چطوز میشه مرگ برای یکسری از آدم ها تجربه قشتگتری میشه تا زندگی؟