دکتر زهرا دادآفرید

نوشتاردرمانی، پنجره‌ای به شناخت و شفای درون

 

۱

مرجان پتو را روی سرش کشید. دستش را برای جستجوی موبایلش، روی میز گرداند و آلارم گوشی را قطع کرد. نمی‌خواست حالا حالاها از رختخواب جدا شود. مثل دیروز و روزهای قبل از آن.

مدتی بود که همه چیز به هم ریخته بود. این بی‌انگیزگی مربوط به الان نمی‌شد. از وقتی پسرش برای تحصیل به کشور دیگری رفته بود، دلتنگی دور شدن از او و احساس خلا چیزی در زندگیش شدت گرفته بود.

ایا مادرهای دیگر هم مثل او بودند؟ زندگی‌ مشترک چند درصد از آدمها بر وفق مراد بود؟

وقتی با دوستانش صحبت می‌کرد متوجه می‌شد که انها هم مشکلات خودشان را دارند. فرزانه دوستش، در سوگ خواهرش همه‌ی زندگی را تعطیل کرده بود. مریم، با وجود داشتن سه فرزند و بعد از 17 سال زندگی مشترک به تازگی جدا شده بود. به نظر می‌رسید مشکلات او در برابر مسائل دیگران چندان بزرگ نبودند. پس علت ناخشنودی او چه بود؟

ایا همه چیز به طرز فکر او مربوط می‌شد یا از عوامل بیرونی تاثیر می‌گرفت. افسردگی، گا‌ه به گاه سراغش می‌امد و او را در رختخواب زندانی می‌کرد. چرا رهایی از ان با وجود گذراندن چندین جلسه مشاوره  روانشناسی، اینقدر سخت می‌نمود.

آرزو داشت مدتی از همه چیز دور می‌شد. از مادر بودن. همسر بودن. جایی می‌رفت که کسی به او نیازی نداشته باشد. به سالهای قبل فکر کرد. به وقتی که تازه ازدواج کرده بود. لیسانس پرستاری داشت. در یک مرکز نگهداری از کودکان معلول کار می کرد. شوهرش مخالف کار کردن او بود.

یک روز وقتی آمد خانه یک دسته گل روی میزبود. روی یک سنتور قهوه‌ای. این یعنی نمی‌خواهد کار کنی و خودت را با چیزهای دیگری سرگرم کن.

خودش از محیط کارش خسته شده بود. بچه‌هایی که نیاز به مراقبت شدید داشتند و امیدی به بهبودی‌شان نبود. استعفا داد. چند جلسه کلاس موسیقی رفت و با انکه خوب پیش می‌رفت، رهایش کرد.

سه روز قبل مینا به او گفته بود که با هم کلاس نوشتار درمانی بنویسند. مدرس دوره، روانشناس و نویسنده بود.

مرجان با خودش فکر کرد نوشتاردرمانی چه صیغه‌ای است. نوشتن چطور می‌تواند به او کمک کند؟

با این همه فرصتش فراهم بود. دختر ده ساله‌اش صبح‌ها مدرسه بود. پسرش هم ان سر دنیا و دور از او زندگی خودش را داشت. همسرش درگیر مسئولیت‌های شرکت بود ولی برای بهتر شدن حال روحی مرجان به او گفته بود که هر کلاسی دوست دارد شرکت کند و حاضر بود هر کمکی از دستش بربیاید انجام دهد.

یک روز کسالت بار دیگر پیش‌رویش بود. نمی توانست به چیزهای خوب دوروبرش  فکر کند.

مجری برنامه رادیو می‌گفت: «به داشته‌هایتان فکر کنید و شاکر باشید.» اگر به همین راحتی بود، او دیگر چه می‌خواست.

بلند شد و به سمت اشپزخانه رفت. غذا درست کردن هر روزه، کاری طاقت فرسا به نظر می رسید. گوشی اش زنگ خورد. مینا بود. از دوران دانشگاه با هم دوست بودند. مینا صبح‌ها بیمارستان بود و دو دختر دوقلو داشت.

به او گفت: «فردا اولین جلسه کلاسه. میای که؟» مرجان تردید داشت. و همان میلی که او را تا ظهر در رختخواب نگه می داشت و به زندگی تکراری‌اش عادتش داده بود می گفت قبول نکن.

این بود که گفت: «نه فکر نمی کنم بتونم. کلی کار هست که باید انجام بدم.»

«چه کاری داری مثلن؟»

«صبح ها باید اشپزی کنم. بعد مهتا میاد از مدرسه و باید به او غذا بدم.»

« یک جلسه بیا اگر خوب نبود دیگه پاتو تو کلاس نگذار. بهانه هم نیار دیگه. نه صبح در خونتونم.»

مرجان دیگر نتوانست نه بگوید. با خودش گفت حق با مینا است، یک جلسه می روم و بعدش می گویم خوب نبوده و نمی روم. اینجوری مینا، از اصرار کردن دست برمی‌دارد.

ادامه دارد…

 

 

اشتراک گذاری
آخرین دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

مطالب مرتبط