دکتر زهرا دادآفرید

چگونه مادر شدن دنیای مرا تغییر داد

یک چشمم به ساعت بود و آن یکی زیر دستِ تپل پرالنگویش بسته شده بود. 4بعدازظهر بود. داشت دیرم می‌شد. باید می‌رفتم مطب. با برس باریکی، ابروهایم را به سمت بالا شانه زد و با قیچی کوتاهشان کرد. یک ماهی بود نمی‌آمد آرایشگاه. بین صدها ابروکار، گیتا تنها کسی بود که با خیال راحت ابروهایم را می‌دادم دستش. این بود که منتظر ماندم تا برگردد. می‌دانستم برای چه رفته تهران ومدتی نبوده. از قیافه‌‌ی پنچر و دیر آمدنش فهمیدم کارش درست نشده است. چیزی نگفتم. اگر می‌خواست خودش حرف می‌زد. اما ان یکی مشتری‌ که لباس اسپرت کرم رنگ پوشیده بود و موهای مشکی‌اش را دم‌اسبی داده بود بالا، پرسید: «مشکلت حل شد گیتا؟»

در دل گفتم اگر مشکلش حل شده بود که اینجا نبود. گیتا آهی کشید. صندلی‌اش را آورد جلوتر. موچین را برد سمت ابرویم و با لحن ناامیدی گفت: «نه بابا. دوقلو باردار شدم، سه ماهه سقط کردم.»

این را که گفت دلم هری ریخت پایین. می‌دانستم دوازده سالی است ازدواج کرده. می‌دانستم چقدر بچه می‌خواهد. یک بار بین قیچی زدن‌‌هایش به من گفت. اینکه همه‌ی راهها را امتحان کرده. چند باری سقط داشته. اینکه جاری‌هایِ بچه‌دارش را می‌بیند و غصه می‌خورد. اینکه مدتی همه‌ی درمانها را بیخیال شده. اینکه این بار آخر با هزار ترفند شوهر مستاصلش را راضی کرده که بروند فلان کلینیک معروف نازایی تهران.

این جور وقتها  عذاب وجدان می‌گیرم. حس عذاب وجدان از اینکه قدردان هستم یا نه. شاید چون بچه دارشدنمان طبق برنامه‌ریزی بود و همان‌‌ زمانی که می‌خواستیم، باردار شدم. اینکه مادرم همیشه می‌گفت این را جلوی کسی نگو. ممکن است کسی بچه بخواهد و نتواند و غصه بخورد. نمی‌گفتم. یک نفر، همیشه‌ی خدا، درونم، مرا نصیحت می‌کند: «خداروشکر کن دو بچه داری.» خصوصن وقت‌هایی که کلافه‌ام صدایش واضح‌تر هم می‌شود. اما چه کسی گفته که شاکر نیستم؟

چند باری روی زبانم چرخید که بعد از فرودادن بغضم به گیتا بگویم فیلم «شیرlion» را ببین. اما حرفم را قورت دادم. ترسیدم بگوید نفست از جای گرم بلند می‌شود. بگوید نمی‌توانی درکم کنی. در فیلم شیر پسربچه‌ای هندی توسط خانواده‌ای استرالیایی‌تبار بزرگ می‌شود. تصمیم می‌گیرد خانواده‌ی اصلی‌اش را بیابد. وقتی موضوع را به نامادری، که نقشش را نیکول کیدمن بازی می‌کند می‌گوید. نامادری رازی را افشا می‌کند: «فکر کردی ما نمی‌تونستیم بچه‌دار بشیم؟ من و پدرت گفتیم این دنیا به قدر کافی بچه داره. بچه‌هایی که تنها هستن و ما می‌تونیم از اونها مراقبت کنیم. نخواستیم بچه دیگه‌ای به این دنیا اضافه کنیم.» فیلم بر اساس داستانی واقعی ساخته شده که تصویر آدم‌های حقیقی ماجرا‌‌ را در انتها نشان می‌دهد.

این دیالوگ برایم اثرگذار بود. با خودم می‌گفتم چرا آدمهایی که درمان نازایی برایشان جواب نمی‌دهد بچه‌ای را به سرپرستی قبول نمی‌کنند؟ چرا خودشان را از لذت مادری و بچه‌ای را از لذت خانواده داشتن محروم می‌کنند؟ می‌دانستم موضوع پیچیده‌تر از این حرفهاست.

چند وقت پیش آریا به من ‌گفت: «خیلی دوست دارم خواهر داشته باشم. مامان توروخدا یه خواهر برام بیار.»به او گفتم: «آدم نمی‌شه همه چیزهایی را که می‌خواد داشته باشه.» و به این فکر کردم که دیگر از عهده‌ام خارج است. یک بار به همسرم گفتم برویم دختری از پرورشگاه بیاوریم و بزرگش کنیم.  از فکر ان دخترهایی که در بهزیستی بدون آغوش مادر، بزرگ می‌شوند غصه‌ام گرفته بود. همسرم  لبخندی زد و گفت: «چرا فکر می‌کنی باید دنیا را خودت تنهایی نجات بدی؟»

یک بار دوستی از من پرسید نظرت را در مورد بچه‌دار شدن بگو. آن موقع هول شدم. جوابی شبیه به این دادم. شیرین اما سخت. اما از آن روز به بعد همیشه به سوالش فکر کردم. اینکه در طی این ده سال زندگی مادرانه‌ام، چه تغییری کرده‌ام. زندگی‌ام قبل از ان چطور بود.

به زمانی فکر می‌کردم که پله‌های بلند کلاس زبان را با  شکم 8 ماهه‌ام بالا می رفتم، تا از باقیمانده وقتم برای یادگرفتن بیشتر استفاده کنم. یا وقتی که دو هفته به زایمانم مانده بود و دگمه‌های روپوشم بسته نمی‌شد. بیمار که آقایی نوه‌دار بود گفت: «اذیت نمی‌شید اینطوری؟» و به شکمم اشاره کرد.

به ان وقتهایی فکر می‌کردم که مادرم می‌گفت: «با پسرت داخل شکمت حرف میزنی؟» و من معذب می‌شدم. چرا که نمی‌توانستم ان جور که دلم می‌خواهد با بچه‌ای که هنوز نیامده، با لگدهای صبحگاهی‌اش بیدارم می‌کند ارتباط برقرار کنم. نمی‌توانستم آن جور که شایسته است دوستش بدارم. مگر این فرزند، فرزند خودخواسته‌ی من نبود؟ مگر ثمره‌ی عشقمان نبود؟ به مرور این را دریافتم که مادری به اندازه‌ی تک‌تک زنهای عالم شکلهای متفاوت دارد. حس‌های متفاوتی که هیچ کدام به هم شبیه نیستند.

ان موقع که فرزند دومم سراسر شب بیدار می‌ماند و 8 صبح می‌خوابید از بچه‌دار شدن پشیمان شدم. می‌نشستم روی تخت. اشکهایم می‌ریخت. به صورت معصوم و گِردش نگاه می‌کردم و می‌گفتم دیگر نمی‌توانم. دیگر نمی‌توانم.

مادر بودن شبیه تبلیغات رسانه‌ها شیرین و ساده نبود. مادر بودن برای من با عکسهای اینستاگرامی بلاگرهای مشهور خیلی فرق داشت. اینکه همیشه با چهره‌ای بشاش به دوربین زل می‌زدند یا لااقل می‌خواستند اینطور به نظر برسند. آن مهمانی‌های مسخره ‌تعیین جنسیت. که بادکنک می‌ترکاندند و اگر نوارهای آبی می‌ریخت روی سرشان بچه پسر بود و اگر صورتی می‌ریخت بچه دختر. بچه‌دارهای فامیل می‌گفتند بچه‌هایشان نهایتن 3 شب می‌خوابند. چرا بچه‌های من تمام شب بیدار می‌ماندند؟

من دیگر زهرای قبل نبودم. زهرای آرام و همیشه مطمئن که برای همه‌چیز برنامه‌ریزی می‌کرد. زهرای دیگری در من جوانه زده بود. کسی که باید از خود گذشتگی می‌کرد. باید عشق می‌داد، به موجود کوچک و ناتوانی که مثل معجزه‌ و به طرز حیرت‌انگیزی از ترکیب دو سلول به این دنیا آمده بود. زهرایی که بیشتر خسته می‌شد. حساس و افسرده شده بود.

خوابم سبک‌تر شده بود. با صدای غلت زدن کودکم بیدار می‌شدم. که شیر بدهم. که لبهایم را روی پیشانی‌اش بگذارم مبادا تب کرده باشد. این دقیق‌ترین روشی بود که کشفش کرده بودم. لبها دقیق‌تر از دستها، هر گونه تغییر دمایی را متوجه می‌شدند.

آریا حدودن سه‌ساله بود. یک روز هرچه در کشو را کشیدم باز نشد. دیدم دور تا دور کشو را چسب زده. برای اینکه متوجه خرابکاری‌‌اش نشویم.  پیچ و مهره‌ی ده بیست‌تا از ماشین فلزی‌های کوچکش را درآورده بود. صندلی‌هایشان را جدا کرده و آرمیچرهایشان را مدل دیگری به هم چسبانده بود. جوری که هرگز درست نمی‌شدند. کمی دعوایش کردیم و پشت سرش خندیدیم. چه می‌توانستیم کنیم؟ مگر بچه‌دار شدن همین نبود. وقتی با او قایم‌باشک بازی می کردیم و پشت پرده قایم می‌شد، اما پاهای کوچکش را از زیر پرده می‌دیدیم، می‌خندیدیم. وقتی دستان کوچکش را روی چشمانش می‌گذاشت و فکر می‌کرد اگر خودش جایی را نبیند ما هم او را نمی‌بینم، می‌خندیدیم.

تا مدت ها بعد از زایمان فکر می‌کردم دردی جانفرساتر از ان وجود ندارد. چیزی شبیه متلاشی شدن اعضای داخلی از درون. از مادرم می پرسیدم: «مامان چرا زنها این درد را تحمل می کنن و دوباره باردار میشن و دوباره و دوباره؟»

مادرم گفت: «راست می‌گی. ولی بچه که میاد ادم همه چیز یادش میره. وقتی با دستهای کوچیکش سینه‌ات را چنگ میزنه و میک میزنه لذت نمی‌بری؟»

بیماری داشتم که بچه‌دار نمی‌شد. خانم جوان زیبایی بود که افسردگی این رنج امانش را بریده بود. می‌دانستم خیلی درمان کرده. و خیلی های دیگر را می‌شناختم با مشکلات مشابه و یا متفاوت دیگر. بعضی چیزها برای یک نفر سخت به دست می‌آید و چیزهای دیگر برای آن دیگران. همین چند روز پیش برای گیابند نوشتم: «دلم می‌خواد برم مدتی یه جایی گم و گور بشم. کوهی، جنگلی، چیزی.» و او هم نوشت: «منم میام. بیا با هم بریم.» وشکلک خنده فرستادیم.

هر وقت برای دوره‌ای تنها سفر می‌روم، نرفته، دلتنگ بچه‌هایم می‌شوم. حتا دلتنگ سروصداها و دعواهای احمقانه‌شان. دلتنگ بیدار شدن کله سحر وقتی شب قبلش فقط سه ساعت خوابیده‌ام. مادر شدن آسان نیست. تصمیم برای مادر شدن هم. جمله‌ی طنزی می‌گوید: «بدی بچه دار شدن این است که وقتی بچه‌ها آمدند نمی‌شود آنها را پس فرستاد.»

این که موجودی را جدای وجود خودت دوست بداری، بیشتر از خودت دوست بداری تو را وارد یک مرحله دیگر می‌کند. از ان پس حست نسبت به همه‌چیز تغییر می‌کند. رقیقتر می‌شوی. وقتی پسربچه‌ی دست‌فروشی را در مترو را دیدم. که همسن آریای من بود. نشسته بین دو واگن. زانوانش را بغل زده و گریه می‌کرد. چرا که بچه‌های دیگر کتکش زده بودند و او نتوانسته بود کاری کند. من تمام مسیر را همپای او اشک ریختم. آنجا فهمیدم که آنقدر رقیق شده‌ام که دیگر خودم را نمی‌شناسم.

قبل از بچه‌دار شدن فیلم ترسناک دوست داشتم و هر بار برادرم را می‌دیدم از او می‌پرسیدم : «فیلم جدید چی داری،  ببینم.» بعد از مادرشدن می‌‌گفتم: «اگه صحنه خشن یا ترسناک داره بگو که نبینم.»

اینکه حتا بوی نفس صبحگاهی فرزندم برایم شیرین است یک جور دیوانگی مادرانه است. این را خوب می دانم.

این که بچه‌ها تا حد زیادی دشمن رابطه جنسی‌ و حریم شخصی‌اند را هم خوب می‌دانم. می‌دانم که بعد از بچه باید برای برگشتن به ان حسهای ناب و وحشی مجدانه تلاش کنی. سخت است. چون  بچه دارد در ان اتاق سرفه می‌کند و این یعنی شروع یک سرماخوردگی و نمی‌توانی صدای سرفه‌ها را نشنیده بگیری.

یا وقتی که همه چیز را برای یک رابطه عاشقانه محیا می‌کنی -بله محیا می‌کنی، بعد از بچه‌دار شدن باید شرایط را بوجود آوری، چون خودبه‌خود بوجود نمی‌ایند- فکر می‌کنی در آن اتاق خواب است. فکر می‌کنی کنترل همه چیز دست توست. در می‌زند. بی‌محلی می‌کنی و باز هم در می‌زند. تق‌تق، مامان مامان. دست بردار نیست. حتا اسباب‌بازی‌اش را از زیر در داخل می فرستد که به من توجه کن. من به تو نیاز دارم و تو باید الان در خدمت من باشی.

الن دوباتن در کتاب خوشی ها و ناخوشی های فرزند‌آوری از زبان فیلسوف دانمارکی قرن نوزده کیرکگور می‌نویسد:

«ازدواج کنید، پشیمان خواهید شد. ازدواج نکنید، پشیمان خواهید شد چه ازدواج کنید و چه نکنید در هر دو صورت پشیمان خواهید شد. به حماقت جهان بخندید، پشیمان خواهید شد. برایش گریه کنید هم پشیمان خواهید شد. چه به حماقت‌های جهان بخندید چه برایش گریه کنید در هر دو حالت پشیمان خواهیدشد. یک زن را باور کنید پشیمان می‌شوید. باورش نکنید، باز هم پشیمان می‌‌‌شوید…خودتان را دار بزنید پشیمان می‌شوید. خودتان را دار نزنید باز هم پشیمان حواهید شد. چه خودتان را دار بزنید و چه نزنید از هر کدام پشیمان می‌شوید. خانم‌ها و آقایان این جوهر تمام فلسفه است.»

 

«ما انتخاب‌هایی فاجعه بار خواهیم کرد. رابطه‌هایی اشتباه شکل خواهیم داد. مسیر شغلی اشتباهی در پیش خواهیم گرفت. پس اندازهایمان را به طرزی احمقانه سرمایه گذاری خواهیم کرد. سالها صرف دوستی با آدمهای فرومایه و غیرقابل اعتماد خواهیم کرد. و درباره‌ی بچه ها هم غالبن اشتباه خواهیم کرد.

اما با یک حقیقت تلخ میتوان تسلی یافت: هیچ انتخاب بی دردی وجود ندارد، زیرا شرایط هستی بیش از اینکه تصادفن عذاب اور باشند ذاتن اینگونه‌اند. نمی‌توان بدون لت‌وپار شدن از تونل  زندگی رد شد.»

مادر شدن برای من همین  است. رد شدن از تونل تاریک. با ان باریکه‌های نوری که از بالا تونل را روشن می‌کند. که بدانم هوا روشن است. کافیست از تونل بگذرم. هوا هنوز روشن است.

 

 

اشتراک گذاری
آخرین دیدگاه ها

17 پاسخ

  1. خداوند بچه‌هایتان حفظ بکند زهرا جان چی‌خوب به جوانب زیبای مادری پرداختید. بلی مادر بودن خیلی سخت است به همین خاطر پاداش زیادی دارد. و ه همین دلیل مقام مادر خیلی بلند است.

  2. نمی‌دونم چیزی بنویسم یا نه. با خودم می‌گم وقتی چیزی عالیه چرا بگم‌عالیه؟ خب برای اینکه دلگرم بشی شاید لازمه. دلم گرفت. چون با اینکه یه مادرم، اما خیلی وقته که همه‌ی حس‌های خوب مادرانه رو فراموش کردم. تو از هر چیزی بنویسی، انگار یه تلنگر به من می‌زنی. اون روز گفتم دلم می‌خواد با تو یه جای خیلی دور برم، اما راست می‌گی. منم نمی‌تونم برای یک روز هم که شده با خیال راحت از بچه‌ها جدا بمونم.

  3. حس خوب مادری رو نمیشه با هیچ حسی عوض کرد
    لذت رفتن خونه و دیدنشون با هیچ دلتنگی قابل مقایسه نیست
    مادر شدن همه چیز رو تغییر میده

  4. قشنگ بود و پر از احساس، امیدوارم همیشه سالم و سلامت و با دل خوش کنار هم باشید💚💚💚❤️❤️❤️

  5. زهرای عزیز
    غرق لذت شدم از خوندن متن زیباتون 😍.
    با جملات زیباتون اشک ریختم و حظ بردم از خوندنشون. عالی بود.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

مطالب مرتبط