دومین بیمار دیروزم خانم بارداری بود که متولد 75 بود. اینکه قیافه اش خیلی غمگین به نظر میرسید بماند. بعد از زدن بی حسی شروع به کار کردم.
گفتم هر جا اذیت بودی به من بگو. هر وقت لازم بود بنشینی و یا دهانت را بشویی به من بگو. گفت باشد. شروع کردم. چند بار پرسیدم درد نداری؟ گفت ندارد.
چند دقیقه بعدگفت کمی احساس تنگی نفس میکند. گفتم گرفتگی بینی داری. گفت تازگیها پیدا کرده ام.
یونیت را نشاندم. گفتم چند نفس عمیق از بینی بکش. به دستیارم گفتم برایش ابمیوه بیاورد، افت فشار پیدا نکند.
خیلی ناگهانی همان موقع که داشتم نازش را میکشیدم شروع کرد به اشک ریختن.کمی بعد مادرش امد داخل. گفتم بیاید جلوتر. امد. گفتم دردی چیزی نداره ولی نمی دونم چرا گریه میکنه به من چیزی نمیگه.
مادرش دید دختر اشک میریزد چشمانش تر شد. او هم چیزی نگفت. ولی احساس میکردم مسئله چیزی خارج از هورمونهای بارداری باشد. به نظرم عجیب بود که همسر خانم باردار نه روز قبل که برای معاینه امده بود و نه امروز افتابی نشده بود. آن غمی که در صورت مادر و دختر بود برای چه بود؟
نپرسیدم. گفتم شاید فضولی باشد. خودشان هم چیزی نگفتند. گفتم بهتر شدی بگو ادامه بدم. هر جا هم نتونستی میگذاریم جلسه بعد.
کارش یک ساعته جمع و جور شد. موقع رفتن تشکر کردند و دختر نیمه لبخندی زد.
2
هر وقت برای آمدن به مطب ماشین نمیآورم و اسنپ میگیرم خودم را لعنت میکنم. کار بیمارانم تمام شده بود و عجله داشتم. آن ساعت خیابان نشاط غلغله است. راننده پراید اطلسی تماس گرفت که بیایم سر خیابان. گفتم بروم از این دیرتر نشود با آنکه به طرز عجیبی خیابان ترافیک نبود. ماشین بیرونش گلی بود. داخلش هم مثل این بود که با آن خاک جابهجا کرده باشند. راننده جوانی بود که از شلختگی ماشینش حدس میزدم فکر آشفتهای دارد. با موبایل بلندبلند حرف میزد: «حالا یه فکری میکنم. تا اون موقع شاید درست شد.»
نزدیک مقصد شدیم گفت: «این خیابونه؟» کمی مکث کردم و نگاه کردم. گفتم: «فکر میکنم همینه اره همینه»
«مگه خونتون نیست؟»
« نه نیست»
«ای بابا فکر کردم خونتونه»
جواب ندادم.
پیاده که شدم با خودم گفتم امتیاز پایین میدهم. بعدش بیخیال شدم. شاید برای کارش مشکلی پیش بیاید. سه ستاره را تیک زدم نوشتم بیرون و داخل ماشین خیلی کثیف بود.
آخرین دیدگاهها