بوشهر
۴اسفند ۱۴۰۲
۱۰شب میرسم خانه. نگاهی به ساعت میکنم و میگویم: «تا دو ساعت دیگه وسایل رو جمع کنیم و فردا صبح حرکت کنیم.»
همه شروع میکنیم به جمعوجور کردن. مهمترین قسمت سفر تصمیم برای رفتن است. سختتریناش اما، جمعوجور کردن وسایل. مدتهاست دیگر سخت نمیگیرم. هر چه مهم بود برمیدارم. شلوغش نمیکنم.
راحتترین قسمت سفر وقتی است که در جاده میافتی.
۲
چشمانم را که باز میکنم. بیابان به دریاچه تبدیل شده. فسمتهایی از آب دریا به کنارهی جاده رسیدهاند. بعضی جاها تک درخت میبینم. جاده صاف است و تیغ آفتاب دستم را میسوزاند. دستم را زیر کیفم پنهان میکنم.
فکم درد گنگی دارد. زبانم را در دهانم به جستجوی دندان منبع درد میچرخانم. هیچکدام.
دندانپزشکی هستم که دندانش درد گرفته. برگردیم دزفول باید عکس بگیرم.
تا حالا سه نفر از دوستانم تماس گرفتهاند و دنداندرد شدید دارند. با ناراحتی میگویم دوشنبه میآیم. ناراحت از اینکه نمیتوانم کاری برای درد دندانشان انجام دهم و فکر میکنم حالا اگر نمیرفتم سفر هیچ کس زنگ نمیزد. برای یکنفرشان که تحمل درد برایش مشکل است پیگیر میشوم که برود نزد همکارم. خوب میدانم درد دندان میتواند چقدر طاقتفرسا باشد.
یک مرغ دریایی سرخوش در حاشیه جاده و نزدیک زمین پرواز میکند.
اتوبوس سفید روبرویمان سعی میکند از کامیون سبقت بگیرد ولی دوباره به مسیر برمیگردد.
۳
آریا سرش را آورده جلو. بین من و محسن. مسخرهبازی در میآورد. بعد به کلمهی «تُکتُک» که محسن به گویش دزفولی گفته بلند میخندد.
من میگویم: «بیوقفه» باقی جمله یادم نیست. میپرسد وقفه یعنی چه؟ میگویم یعنی مکث، ایستادن.
کمی بعد داد آریا میرود هوا. موبایل به صورتش خورده. به ارمین چشمغره میروم. ساکت مانده نگاهم میکند. میداند مقصر است. این چندمین بار است که دعوایشان میشود. دوباره بازی میکنند. دوباره دعوا. این چرخه در تمام ۷ ساعت مسیر ادامه دارد.
چرا بچههای من در ماشین نمیخوابند؟
اگر بخوابند جای تعجب دارد.
۴
میرسیم بوشهر، بعد شهر دلوار. شهر رییس علیدلواری. یک جا تابلو زدهاند گرامیداشت رییسعلیدلواری در سالروز تولدش.
پس اینجا بوده که دلیران دشتستان در برابر نیروهای انگلیس در جنگ جهانی اول مقاومت کردهاند.
وقتی نامه تهدیدآمیز از جانب بریتانیا میرسد: «چنانچه بر ضد دولت انگلستان قیام و اقدام کنید، مبادرت به جنگ مینماییم، در این صورت خانههایتان ویران و نخلهایتان را قطع خواهیم کرد.»
رئیسعلی در پاسخ مقامات انگلیسی مینویسد: «خانه ما کوه است و انهدام و تخریب آنها خارج از حیطه قدرت و امکان امپراتوری بریتانیا است. بدیهی است که در صورت اقدام آن دولت به جنگ با ما، تا آخرین حد امکان مقاومت خواهیم کرد.»
در ویکیپدیا جستجو میکنم:
«رئیسعلی دلواری (حدود ۱۲۶۱ – ۱۲ شهریور ۱۲۹۴) مبارز مشروطهخواه و رهبر قیام جنوب در تنگستان و بوشهر علیه نیروهای پرتغال در جنگ جهانی اول بود.
در کشاکش جنگ جهانی اول، نیروهای انگلیسی شهر بوشهر را اشغال کردند. علمای بوشهر فتوای جهاد علیه نیروهای انگلیسی دادند. رئیسعلی به همراه گروههای دیگری از تنگستانیها، با نیروهای انگلیسی جنگید. حملات آنها، شبهنگام و به صورت شبیخون بود و تلفات بسیاری به نیروهای انگلیسیها وارد کرد.
رئیسعلی دلواری در ۱۲شهریور ۱۲۹۴ش، بهدست یکی از همراهانش کشته شد. سالروز شهادت او به عنوان روز ملی مبارزه با استعمار انگلیس نامگذاری شده است.»
۵
روستای رستمی خلوت است. پسرجوانی روبروی بومگردی پیسو ایستاده. از او میپرسیم جا دارید. میگوید جا ندارد.
در مپ جستجو میکنم «بومگردی». تا بومگردی بعدی که در روستای ابوالخیر است ۵ دقیقه ماشینرو زمانبر است.
خوبی بومگردیها این است که فضای باز مشابه خانههای سنتی قدیمی دارند. حیاطی باصفا و مناسب برای بازی بچهها. آریا و آرمین با دیدن ساحل و دریایی که نقرهفام میدرخشد همه چیز را فراموش میکنند.
روبروی بومگردی شوریده میایستیم. محسن میرود و میپرسد. جا دارند. بچهها مشغول ماسهبازی میشوند.
۶
صاحب بومگردی اقایی تپل با صورتی گرد و سبزه است. یک بوشهری بامزه. میگوید اتاق تا یک ساعت دیگر خالی میشود و تا ان موقع میتوانیم برویم رستوران مجبوس. زنگ میزند و میپرسد غذا دارند یا نه. میگویند دارند. راه میافتیم. روستا خلوت است. فکر میکنم بیشتر جوانهای این شهر باید در عسلویه مشغول به کار باشند.
رستوران زیرزمین است. کولر روشن کرده اند که نیاز نیست. مجبوس که غذایی محلی است را سفارش میدهیم. بهمان هشدار میدند که غذای تندی است. برنجی است که مثل استانبولی قرمز است. نخود دارد و گوشت گوسفند و ان خورش نخوددار قرمز رویش تند است. ماست سفارش میدهیم تا تندیاش را بشوید. بچهها کباب کوبیده میخورند. آشپز نشسته روی تخت فرش شده کناری. بین غذا خوردن ما میپرسد چطور شده مزهاش. خودم درست کردم. با خوشحالی میگوید. پسر جوانی است با موی مشکی. میگوییم عالی شده. ه
آخرین دیدگاهها