اگر دکتر نمیشدم چه میشد؟
قبل از عروسی یکی از آشنایان، خواهرم به من گفت: « نکنه حالا که میری کلاس رقص، بیای وسط و برقصی.»
کمی فکر کردم و گفتم: «اگر بیام چه اشکالی داره؟»
خواهرم کمی مکث کرد و گفت: «اخه یه جوریه به نظرم.»
منظور خواهرم را میفهمیدم. اینکه یک دکتر وسط مجلس بیاید جلو و همه محو تماشای او شوند تصویری بود که دوست نداشت دیگران و خودش از من ببینند. یک خانم دکتر معقول و همیشه متین چیزی است که انتظار میرود.
خانم دکتری را از اشنایان میشناختم، که در میهمانیها با شادی و رهایی خاصی میرقصید. او کسی بود که به طور مداوم، برای ارائهی مقاله دعوت میشد و در رشتهی خودش جز بهترینها بود. بعضیها در نکوهش او حرفهایی میزدند. همیشه فکر میکردم چه ایرادی دارد که برقصد. چه مانعی دارد که وقتهایی که در کنفرانسهای علمی خارج از کشور شرکت میکند، همان خانم دکتری باشد که دیگران انتظار دارند و در جمع خانوادگی همان طور که دلش میخواهد.
دکتر بودن، گاهی سایه سنگینی روی زندگی ام میاندازد. مثل وقتهایی که دوست دارم با دوچرخهام بروم سر کار، نه با ماشین، و نگران حرف مردم هستم و باز هم با ماشین میروم. دو سال پیش هنگام رانندگی، بچهها هوس ساندویچ کردند. همانجا کنار زدم و از اولین فستفود، ساندویچ سفارش دادیم. یکی از اشنایان به خواهرم گفته بود که خانم دکتر را دیدهام آنجا. جور تحقیرآمیزی که انگار باید همیشه مرا در رستورانهای گرانقیمت ببیند و بودن من در یک جای معمولی کار دونشانی است.
بیشتر دوستان دندانپزشکم سادهتر از این حرفها هستند. برایشان مهم نیست که ارایشگاه انتخابیشان حتمن بزرگترین و معروفترین ارایشگاه شهر باشد. مهم نتیجه و کیفیت کار است که باید خوب باشد. برای خرید پوشاک و دیگرچیزها باز هم ملاکم کیفیت و زیبایی است. اگر آن را در میان بساط یک دستفروش بیابم، میخرم. گاهی به من میگویند چرا از سفرهای خارجی عکس نمیگذاری. این موضوع برایشان عجیب است که من از قدم زدن در کوچه پس کوچه های یک روستا خیلی بیشتر لذت می برم و یکی از برنامههای اصلیام روستاگردی و بومگردی است.
دیروز با خودم فکر میکردم دارم به 40 سالگی نزدیک میشوم. در خلال اینکه برای بالا بردن کیفیت زندگیام، از راه ورزش و تغذیه سالم تلاش میکنم، نمیدانم چقدر از آن نیمه عمر برایم باقی مانده. پس باید مطابق میل خودم زندگی کنم. جدای این مواردی که بعضی افراد از پزشکان انتظار دارند، خوشبختانه رشتهی تحصیلیام از من آدم سختکوش و منظمی ساخته.
در دانشکدهی رشتههای دندانپزشکی و پزشکی چیزی به عنوان راحتی و وقت آزاد وجود ندارد. یک دانشجو باید امتحانات متعددی را پشت سر بگذارد تا وارد بخشهای عملی شود و انجا کار سختتر هم میشود. چرا که برای سیستم آموزشی اینکه تو بیماری یا خستهای اهمیتی ندارد. بلکه باید کار بیمار انجام شود و تو موظف به ارائهی تکلیف مشخص شده با همهی دشواریها و کمبود وقت در زمان معین هستی.
احساس مسئولیتی که در برابر بیمارانم باید داشته باشم، شنونده بودن، صبور بودن در تحمل رنج دیگران و تلاش برای رفع مشکل آنها، حتا وقتهایی که خودم حال خوبی نداشتهام از من فرد دیگری ساخته. شاید هر سالی که به تعداد بیمارانم افزوده میشود، فاصله گرفتن از اینگونه مسئولیتها روزبهروز برایم سختتر شده. با این همه، همیشه تلاش میکنم کمی فاصله بگیرم و سراغ موضوعات دیگر از جمله خواندن، نوشتن، موسیقی، مدیتیشن و رقص بروم. چیزهایی که اگر نباشند، در انحصار دندانپزشکی ماندن و تک بعدی بودن مرا به سمت ملال و افسردگی خواهد برد.
2 پاسخ
هر چه قدر به چهل سالگی نزدیکتر میشوم، اعتقادم به خدا باورش بیشتر میشود. نه که ایمان نداشته باشم؛ اما گاهی اتفاقات و رویدادها در زندگی هر انسان، کشف و شهودی به وی میدهد که باورش کامل و پخته میشود؛ درست مانند داستان حضرت ابراهیم(ع) و زنده شدن پرندگان ذبح شده به فرمان خدا.
به قول شاعر گرانقدر کشورمان مولانا:
هر لحظه که تسلیمم در کارگه تقدیر
آرام تر از آهو بی باک تر از شیرم
هر لحظه که می کوشم در کار کنم تدبیر
رنج از پی رنج آید زنجیر پی زنجیر
شعر زیبایی بود ممنونم