ساعت 5و نیم یک صبح زمستانی بود. دانشجو بودم. بیدار شدم و لبهی تخت نشستم. دستانم را روی پیشانیام گذاشتم و با خودم گفتم: «از زود بیدار شدن متنفرم.»
بچه که بودم، زیاد پیش میامد که صبحها خواب بمانم و دیر برسم مدرسه. از اینکه به اجبار کلاسها بیدار میشدم، متنفر بودم. شاید هم آن زمان تصوری از آینده نداشتم. الان که به گذشته فکر میکنم خود قبلیام را نمیشناسم.
الان هر کاری میکنم تا سحرخیز شوم. شاید شرایط زندگی و کار و مسئولیتهای زندگی مرا به سمت سحرخیز شدن برده. شاید هم تاثیر «نوشتن» در این تغییر بیش از هر چیزی موثر بوده باشد. پیدا کردن ساعتی برای خلوت با خود و کلمهها. زمانی برای فکر کردن، مطالعه وآزادانه نوشتن. وقتی هنوز شلوغی روز و وسوسهی موبایل روی سرت هوار نشده.
از طرفی همیشه در سرگذشت آدمهای موفق خواندهام که با سحرخیزی انرژی بیشتر، زمان بیشتر و ایدههای خلاقانهای برای خودشان خریدهاند. هیچ آدم جدیای ندیدهام که تا لنگ ظهر بخوابد.
در چالش سحرخیزی برایم این سوال پیش آمده بود که هالالرود نویسندهی کتاب «صبح جادویی» از چه جور جادویی حرف میزند؟
ایده بیدار شدن 5 صبح را آیدا داد. در یکی از یادداشتهایم خوانده بود که جز برنامههایم (بهتر است بگویم آرزوهایم) پنج صبحی شدن است. دوست داشتیم با هم کار مشترکی انجام دهیم. هر چه باشد. باهمنویسی یا برنامهریزی و آیدا گفت نظرت چیست 5 صبح بیدار شویم و به هم گزارش کار دهیم.
چند روز بیدار شدیم. تصمیم گرفتیم این کار را با جمع مشتاقان 5صبحی ادامه دهیم. گروهی تلگرامی تشکیل دادم. باور داشتم که انرژی جمعی و نیروی هدفمند یک گروه مشتاق، قویتر از یک نفر است. ازطرفی اگر در یک گروه متعهد به انجام کاری شوم امکان اینکه به هدفم پایبند بمانم بیشتر است.
در عرض یک هفته حدود 90 نفر به گروه پیوستند. امروز اولین روز چالش 21 روزه است. 21 روز 5 صبح بیدار میشویم و هرروز بعد از انجام برنامههایمان گزارش میدهیم. احساس واقعی که بعد از هر بار 5 بیدار شدن دارم این است که روزم چندبرابر غنیتر شده، وقتم دو سه برابر است، برنامههایم به خوبی انجام میشوند و بهانهای برای اینکه کمتر بنویسم ندارم.
آخرین دیدگاهها