دکتر زهرا دادآفرید

همین‌ چشم‌ها

صورتِ استخوانی‌اش خسته و غمگین است. دراز کشیده روی یونیت. صحبت می‌کند. در طول این جلسات ندیده‌ام که بخندد.
بعضی چهره‌ها این مدلی‌اند. آنقدر نخندیده‌اند که خندیدن از یادشان رفته است. میزان خوب بودن حال هر کس را از همین چشم‌ها و صورت‌ راحت می‌شود حدس زد.
از همین راحت خندیدن، کم یا زیاد خندیدن و اصلن نخندیدن. این بدترین حالتش است. کسی که نمی‌خندد چیزی در درونش پژمرده شده.

می‌گوید: “زندگیم سراسر استرس و ناراحتی است. شوهرم ولمان کرده و رفته ولی حالا که رفته هم دست از سرمان بر‌نمی‌دارد.”

دوست دارم بدانم چه شده. ولی نمی‌پرسم. نمی‌خواهم وارد حریم زندگی‌اش شوم. مگر خودش بخواهد حرف بزند.
از آدم‌هایی که با اولین کلمه سریع صمیمی می‌شوند و به خانه‌ی آخر می‌رسند خوشم نمی‌آید.
از کسانی که که سریع پسرخاله‌ می‌شوند خوشم نمی‌آید.
نمی‌خواهم خودم این مدلی باشم. چیزی نمی‌گویم.
بعد فکر می‌کنم تنها یک مرد می‌تواند
زندگی را آنقدر برای یک زن تلخ کند، که حتا نتواند بخندد.
و تنها یک مرد می‌تواند همان زندگی را آنقدر شیرین کند که زن حس کند برایش همه‌جا فرش قرمز پهن کرده‌اند.
بحثِ من اصلن این نیست که تنهایی هم می‌شود خوشحال بود و از این جور حرف‌ها. بله که می‌شود تنها خوشحال بود.
یا باید مردی وارد زندگیت نشود یا اگر شد آن مدلی باشد که تورا بخواهد. بد جور بخواهد. نه نصفه و نیمه. نه گاهی و نه بسته به شرایط.
تمام و کمال. خواستن از سرِ شوق.

این را تمام زن‌هایی که متاهل‌اند درک می‌کنند. می‌دانند من چه می‌گویم. می‌دانند منظورم چه جور دلخوشی و چه جور دل ناخوشی است. چیزی که از عهده‌ی یک مردِ خوب بر‌می‌آید.

اشتراک گذاری
آخرین دیدگاه ها

3 پاسخ

  1. خانم دادآفرید توی این داستان حرف دلم رو زده بودید. لذت بردم از قلمتون

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

مطالب مرتبط