دکتر زهرا دادآفرید

خانم ف

اول مهر سال ۹۶ بود که در مطب خودم مشغول به کار شدم. قبل از ان پنج سالی در درمانگاه‌های مختلف شهر و حومه‌ی شهر کار کرده بودم. دیگر وقتش بود مستقل شوم. هر کلینیکی که کار می‌کردم مشکلاتی داشت. یکی‌شان برای خرید مواد و وسایل مورد نیازم معطلم‌ می‌‌کرد. دیگری هرروز خدا منشی عوض می‌کرد و آن یکی پرداختی‌هایش با تاخیر بود. با انکه تنها کار کردن استرس‌زا بود، ولی باید بلاخره شروع می‌کردم.

با گرفتن وام که تمام درآمدم یک جا برای قسطش می‌رفت، آمدم ساختمان پزشکان نشاط. 

 

اولین بیمارم هرگز فراموشم نمی‌شود. خانمی تپل و چادری بود. دندان نیش‌اش درد داشت. با شوهر قدکوتاه و بی‌مویش آمده بود. برایش عصب کشی انجام دادم و هنوز هم گاهی می‌آید.

خانم ف هم جز بیمارهای اولم بود . صندل‌های پاشنه بلندش را لخ‌لخ‌کنان روی سرامیک‌ها می‌کشید و صدایش سالن انتظار را برمی‌داشت.

ارام و باطمانینه حرف می‌زد. صورت گرد و گندمگون و لب‌های باریکی داشت.

نوبت که می‌دادیمش، هرگز سر ساعت نمی آمد. منشی زنگ می‌زد که نوبتت شده و دکتر دارد می‌رود. تازه می‌گفت: «دارم آماده می‌شم که راه بیفتم. تورروخدا دکتر رو بگو منتظرم بمونه. راهم دوره.»

و یک ساعت بعد می رسید. با لهجه کشدار و صدای آرامش توضیح می‌داد. تصادف کرده بودند. بچه‌ها بیمار شده بودند. شوهرش نیاورده بودشان و هزاران بهانه دیگر. 

چنان قسم و آیه می دادمان که دلمان نمی‌آمد منتظرش نمانیم. می‌گفت کار شما را قبول دارم. پول بیشتری می‌داد ذخیره بماند تا به قول خودش از دستش نروند و شش ماه بعد می‌آمد برای کارهای دندان بعدی. منشی کلافه می‌امد داخل اتاق و می‌گفت هرچه می‌گویم نه، نمی‌شود، قبول نمی‌کند. 

هرگز موفق نشدم مجبورش کنم عکس OPG (تمام فک) بگیرد. هر بار که می‌آمد می‌گفتم باز هم عکس نگرفتی. و شروع می‌کرد به توضیح که به خاطر پایش از خانه بیرون نمی‌رود. خودمان عکس تکی از دندانش می‌گرفتیم.

دختر کوچکش چشمانی ریز و صورتی پسرانه داشت. و به قدری تخس بود که خدا می‌داند. با کفش های تخت مشکی براقش روی صندلی‌های سالن انتظار می‌ایستاد و سروصدا می‌کرد. دگمه‌ی آ‌ب‌سردکن را فشار می‌داد. روی زمین آب می‌ریخت و کف مطب را به گند می‌کشید. 

 منشی می‌آمد داخل. التماس می‌کرد دکتر کار این رو تموم کن زودتر. و من به او می‌گفتم چقدر بگویمت که نوبت بهش نده و بحث‌های ما سر خانم ف هیچ‌وقت  تمامی نداشت. 

یک جورهایی ازش بدم نمی‌آمد. حتا دوستش هم داشتم. چون هرگز احسا‌س نمی‌کردم دروغ می‌گوید. سیستمش همین بود. با درماندگی‌ مختص خودش. به منشی گفتم برای تاخیرهای مداومش یک ساعت زودتر از موعد مقرر به او نوبت بده.

معمولن سالی دو بار  می‌آمد و همیشه‌ی خدا دندان پوسیده داشت. 

 پارسال با دختر مومشکی قدبلندی آمد مطب. دختر تخس لاغر، تبدیل به نوجوانی ورزشکار و درشت هیکل با سربند مشکی و کفش لژدار شده بود. آرام می‌نشست روی صندلی و سرش مدام داخل گوشی بود.

مادرش می‌گفت که دوست دارم پزشکی بخواند ولی چندان علاقه‌ای به درس ندارد. کاراته دوست دارد و کمربند مشکی گرفته.

گفتم به نظرم روحیه‌اش برای ورزش رزمی خیلی هم مناسب است.

شاید این یکی از خوبی‌های شغل من باشد. اینکه گذر عمر را در مراجعه‌کنندگان می‌بینی. معمولن بیماران به اخلاق‌های یک دندانپزشک عادت می‌کنند. یا وقتی کارش را می‌پسندند و دیگر دوست ندارند دکترشان را عوض کنند و می‌شوند مراجعه‌کنندگان دائمی و چند ساله. 

می‌بینی بچه‌ای که تا چند وقت پیش برایش دندان شیری‌اش را درست می‌کردی و زیر دستت نق‌ونوق می‌کرد، الان ریش و سبیل در آورده و قد کشیده. 

چند روز پیش خانم ف آمد. برخلاف همیشه سر ساعت. 

گفت خورده زمین. روی همان پایی که قبلن هم آسیب دیده و حتا یک بار عمل کرده.  عصب‌کشی دندان شش‌اش را دیدم که روز اول انجام داده بودم و هنوز سر جایش تروتمیز مانده بود و ذوق‌ کردم. 

بزرگترین لذت برای یک دندانپزشک این است که ببینی کاری که برای دندان بیمارت انجام داده‌ای، بعد از چند سال هنوز توی دهانش آخ نگفته است.

موقعی که ازش خواستم بلند شود و دهانش را داخل کراش‌بار کنار یونیت بشوید به زور خودش را بلند کرد. عضلاتش پف کرده و ضعیف شده بودند. دلم برایش سوخت و علت را جویا شدم. گفت دارو برای استرس می‌خورد.

  موقع رفتن هم با اصرار یک میلیون اضافه داد که بگذاریم به حسابش برای دندان پوسیده 

بعدی.

دکترزهرادادآفرید 

۲۸/۲/۱۴۰۲

اشتراک گذاری
آخرین دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

مطالب مرتبط