دکتر زهرا دادآفرید

خانم دال

سال چهارم دانشگاه بودم. از خوابگاه کوی، در امیرآباد، رفتیم خوابگاه‌ِ متاهلینِ شهرکِ دانشگاه. یک سوییت ۲۵ متری گرفتیم که جز سوییت‌های بزرگ آنجا محسوب می‌شد. راهم تا دانشکده خیلی دورتر شده بود. با اتوبوس‌های دانشگاه تا خیابان پورسینا یک ساعت و نیم زمان می‌برد.

اگر می‌خواستم به کلاس هفت و نیم صبح برسم باید سوار اتوبوس ساعت شش و ربع می‌شدم. 

تمام مسیر را می‌خوابیدم. اگر هم امتحان داشتم جزوه‌هایم را مرور می‌کردم. گاهی خانم دال سوار می‌شد. زن ریزنقش و تروتمیزی بود که جویده‌جویده حرف می‌زد. 

  خودش کارمند دانشگاه بود. همسرش پزشک چاق و بدقلقی بود که دانشجوی تخصص بود. ریش بوری داشت و همیشه کت و شلوار تنگی می‌پوشید که گردی شکمش را بیشتر مشخص می‌کرد.

هیچ وقت از اقای دکتر خوشم نمی‌آمد. آدم عجیبی بود. یک وانت‌بار و یک پی‌کی نخودی‌رنگ داشت که به در و دیوار پی‌کی عزیزش، هر برچسبی که در بازار موجود بود را چسبانده بود. آرم پوما، آیت الکرسی، آرم مزدا، نایکی، سیتروئن و … .

همیشه من و همسرم می‌گفتیم که چرا دو ماشین را نمی‌فروشد و یک ماشین بهتر نمی‌خرد. ماه‌به‌ماه از پارکینگ خوابگاه خارجشان نمی‌کرد و در عوض ‌‌هر هفته با وسواس می‌شستشان.

خانم دال دلش پر بود. هر وقت کنارم می‌نشست می‌گفت که خودش و اقای دکتر هیچ رقمه به هم نمی‌خورند. خودش آدم گرم و زودجوشی بود. دکتر سرد بود و سرش دایم داخل کتاب و دفتر. می‌گفت در زندگی حرام شده و دیگر با دو بچه کاری از دستش برنمی‌آید. 

یک پسر و دختر هست ساله و ده ساله داشتند. دختر مثل پدرش اخمو و نچسب بود. پسربچه شبیه مادرش ریزه و تروفرز بود. 

می‌گفت راضی نبوده بیایند خوابگاه. با تخصص خواندن اقای دکتر موافق نبوده و مجبوری آمده تهران. تمام وسایلش را کارتن کرده و باز نکرده به امید اینکه درس دکتر تمام شود و به شهرشان یزد برگردند. 

یک وقت‌هایی حوصله حرف‌هایش را نداشتم. خیلی آرام حرف می‌زد و بیشتر صحبت‌ها بین صدای ترافیک مسیر و موتور پرسروصدای اتوبوس گم می‌شد. 

یک مورد دیگر هم بود. التهاب لثه داشت و دهانش کمی بو می‌داد. با آنکه دانشجوی دندانپزشکی بودم خجالت می‌کشیدم به او بگویم با یک جرمگیری مشکلت حل می‌شود.

  

گاهی وقتی می‌دیدم دارد از پله‌های ماشین بالا می‌اید، سرم را به پنجره تکیه می‌دادم و خودم را به خواب می‌زدم. می دیدم با نامیدی از کنارم رد می‌شود و  می‌رود صندلی بعدی می‌نشیند. دوست داشت تمام یک ساعت راه را صحبت کند و من هم اصلن حوصله نداشتم. 

 

چند سال بعد از فارغ‌التحصیلی اتفاقی شماره‌اش را در گوشی‌ام پیدا کردم و  به بهانه تبریک عیدنوروز تماس گرفتم. شاید هم دلم برای حرف‌هایش تنگ شده بود و عذاب وجدان داشتم که چرا ان‌طور که باید شنونده خوبی نبوده‌ام. احوال بچه‌هایش را گرفتم و پرسیدم بلاخره تخصص آقای دکتر تمام شد و برگشتند یزد یا نه. 

دیدم آهی کشید و با همان صدای آرام گفت خانم دکتر جان، آقای دکتر سال آخر تخصص به دلیل تشدید بیماری دیابتش فوت کرد و درسش نیمه تمام ماند. من هم‌ با بچه‌ها تهران ماندگار شدم و خانه گرفتم. 

امروز داشتم تمرین اول کارگاه تمرین نوشتن هفته گذشته را می‌نوشتم. قرار بود بیست جمله بنویسیم که با متاسفم تمام شوند. 

دیدم ناخودآگاه دارم می‌نویسم:

برای تمام وقت‌هایی که خانم دال می‌خواست کنارم بنشیند تا با من حرف بزند و من خودم را به خواب می‌‌زدم متاسفم.

۲۷/۲/۱۴۰۲

اشتراک گذاری
آخرین دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

مطالب مرتبط