خانم جوانی است، کمی شلخته میزند. نه به خاطر ظاهرش. بلکه به خاطر انرژی که از او حس میکنم. انرژی شلختگی و پریشانی.
شانس آوردهام که دهانش را خوب و صبورانه باز میکند. در غیراین صورت باید به سختی با دندان ۷ بالا که دیوارهاش پوسیده شده کنارمیآمدم. تراش میدهم ذرات پوسیده خورد میشوند. بوی عفونت دندان میزند زیر دماغم. شستشو میدهم. ضدعفونی کننده. شستشو. بو خیال رفتن ندارد.
آدم بددلی نبودم هیچ وقت. چند هفته پیش یکی از بیمارها گلاب به رویتان بالا آورده بود. منشی و دستیارها همه کنار کشیده بودند و نمیتوانستند راه آبرو را باز کنند. خودم دست به کار شدم. این جور وقتها ذهنم چیزهایی را نادیده میگیرد. این را به خوبی حس میکنم.
یادم هست یک بار دوستی به من گفت دندانپزشکی کار کثیفی است. و ابروهایش را به نشانهی اشمئزاز در هم برد. مغز من موقع درآوردن سبزی مانده از بین دندانهای بیمار خودش را به آن راه میزند، وقتی چیزی ناراحتش میکند نادیده میگیرد یا از تمرکز روی آن خودداری میکند.
در زندگی هم همین مدلی برخورد میکنم اهل مرافعه نیستم هر جا دیدم آبم با کسی توی یک جو نمیرود کمرنگ میشوم و ارتباطم را محدود و اگر بشود قطع میکنم.
کار بیمارم تمام شده. آنقدر سرش را کج کرد و من گردنم را کج کردم که گردنم خشک شده.
فردایش منشی تماس میگیرد. میگوید همان خانمی که دیشب دندانش را عصبکشی کردی زنگ زده گفته چرا دندانم اینقدر از بین رفته. منشی گفته که پوسیدگیاش زیاد بوده. ما که از بین نبردیمش. خودت دیر آمدی برای درست کردن.
آخر سر هم کلی بحث کرده که باید عکسم را ببرم. داشتم توضیح میدادم که عکس جز اسناد پزشکی است و نمیشود آن را ببری که تلفن را قطع کرده.
به دو ساعتی که روی دندانش کار کردهام فکر میکنم. به آن بوی عفونت. به گردنم. به خودش که دهانش را کامل باز میکرد. به نوار ماتریکس که به سختی دور دندانش گیر دادم تا مواد پرکردگی را بگذارم.
و بعد به ذهنم میگویم نادیده بگیرش.
زهرادادآفرید
آخرین دیدگاهها