دکتر زهرا دادآفرید

لپه

به نام خدا

9ابان1402

ساعت7:45صبح

دیشب تلخ بودم. چیزی از درون ازارم می‌داد. چیزی گنگ و غیر معمول. انگار میخواست خودش را بیرون بکشد. این خودم را دوست نداشتم. شاید باید می‌پذیرفتم. شاید باید بیشتر می‌نوشتم. این کم نوشتن چیزی را درونم انباشت کرده بود.

سرماخورده بودم. ابریزش شدید. و قرص های کلد استاپ هیچ چیزی را استاپ نمی کردند. و مجبور شدم به لوراتادین پناه ببرم. این کار  باعث شد اصلن نفهمم کی صبح میشود. ساعت 7 مثل کسی که صدایی بیدارش کند از خواب جهیدم. ده دقیقه تا امدن  سرویس اریا فرصت بود. بیدارش کردم. گفتم اگر خسته‌ای نرو مدرسه گفت نه میخوام برم. نسبت به کلاس اول از زمین تا اسمان تغییر کرده. معجزه دوست‌یابی. اینکه به عشق حرف زدن و بودن با دوستانت بروی مدرسه. تغذیه اش را گذاشتم. میوه و لقمه پنیر وکنجد.  گفتم تا کفشهایت را می‌پوشی دم نوشت را بخور. و اب ولرم و عسل را دادم دستش. لیوان را داد دستم و در اسانسور را باز کردم.

چشمانم خواب می‌خواستند اما قلبم کتاب نیاز داشت. یک ربع مطالعه کردم و شروع کردم به نوشتن. لپه هایی که ارز دیشب گذاشته بودم ظرف را پر کرده بودند و امده بودند  بالا. چپه‌شان کردم داخل یک کاسه بزرگتر  و رویش دوباره اب ریختم.

دیشب به نرگس گفتم سرماخورده ام و ممکن است امروزنیایم. گفت  4 بیمار هماهنگ کرده  و دو تایشان عصب کشی دارند. گفتم اگر جالم بهتر شد حتمن می ایم. می‌دانم که بهتر خواهم شد. مجبورم که بشوم.

اشتراک گذاری
آخرین دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

مطالب مرتبط