دکتر زهرا دادآفرید

گفت‌وگو‌ با دکتر فرشاد زلقی، از طرح لبخند تا سرطان

قرارمان ساعت ۹است. نه و پنج دقیقه می‌رسم کافه مدرنو. روی یکی از صندلی‌های داخل کافه می نشینم. گوشی‌ام را برمیدارم. پیام از طرف دکتر زلقی است. نوشته چند دقیقه دیگر می‌رسد.

فضای کافه روشن است و طبقه همکف که من نشسته‌ام دو میز و صندلی دارد. بیرون هم میز چیده‌اند. اما ترجیح می‌دهم داخل بنشینم تا سروصدای ماشین‌ها را کمتر بشنوم.

دختر لاغراندامی با کلاه بافت قرمز منو را جلویم می‌گذارد و می‌پرسد: «منتظرکسی هستید.» می گویم «بله.»

چند دقیقه بعد دکتر می رسد.

سویشرت پاییزه سبکی پوشیده و کلاه زده. مثل همیشه حساس در انتخاب لباس و آراسته. بعضی ویژگی‌های شخصیتی افراد از آنها جدا نمی‌شود. حتا موقع بیماری. تقریبن یک سال است درگیر است. می‌گوید چیزی بین لنفوم و لوسمی است. ده سالی است که باهم دوست و همکاریم. از حدود سال 91 که در درمانگاه فرهنگیان شروع به کار ‌کردیم.

آن موقع هر جا سر بیمار گیر می‌کردم، می‌آمد کمک. با همان لبخند عمیق و سرخوشانه‌اش که نشان از روح بی الایش‌اش دارد. آدم‌هایی را که راحت می‌خندند، دوست دارم. مثل بچه‌ها از عمق جان. انگار دیگر جز خنده‌ی آنها مسئله‌ی دیگری وجود ندارد. فکر می‌کنم اگر کسی سخت به خنده می افتد شعله‌ای در وجودش خاموش شده. زمینه مورد علاقه‌اش در دندانپزشکی طراحی لبخند و کارهای زیبایی است و الحق در این زمینه متبحر است. وسواس و سلیقه‌ی خوبی در دکوراسیون دارد که این را از پوسترهایی که به دیوار مطبش آویحته می‌شد فهمید.

قرار را یک هفته پیش گذاشتیم. دوست داشتم حرفهایش را بشنوم. خودش هم استقبال کرد: «شاید به درد کسی بخوره.» این شد که گفت هر وقت از تهران آمدم همدیگر را ببینیم. تجربه‌های شخصی ارزشمندند و آدمها دوست دارند آنها را بشنوند. من یکی از شیفتگان نوشتن از تجربه‌ی شخصی هستم و مدتیست در این زمینه مطالعه می‌کنم.

برایان دی پالمای می گوید: «انسانها تا وقتی جهان پیش رویشان در قالب روایت در نیاید آن را درک نمی کنند.»

رفتیم طبقه‌ی پایین، فضای بزرگی که گوشه گوشه‌اش میز و مبل چیده‌اند. قسمت آخر سالن، روی کاناپه‌های طوسی نشستیم. گفتم هر چی شما بخورید من هم می‌خورم. دو آب پرتقال و یک نیمرو سفارش داد.۱۱و نیم باید می‌رفت مطب و بیمار داشت. این بود که شروع کردم.

«چطور فهمیدید سرطان دارید و چطور شروع شد؟»

«اولش فکرش را نمی کردم. یک جورهایی غافلگیر شدم. چون در دوره‌ای بود که در اوج تندرستی بودم و از نظر جسمی بدنم خیلی آماده بود. مرتب باشگاهم را داشتم. استخرمی‌رفتم.

با سرفه‌های شدید و تنگی نفس شروع شد. یک ماهی سرفه‌هایم طول کشید. تشخیص ندادند. یک شب بعد از مطب رفتم و سی‌تی گرفتم. پزشک آنکال آشنا بود و با تعجب عکسم را نگاه کرد و گفت: «مطمئنی عکس خودته؟ باید ریه‌ات تخلیه بشه. آب آورده.»

رفتم تهران و با سختی و دردسر که توضیحش اینجا نمی‌گنجد انجام دادم. در سی‌تی دوم  توده‌ای در ریه تشخص دادند. تشخیص دقیق نمی‌دادند. بعضی پزشک‌ها گفتند لنفوم و بعضی گفتند سل گرفته‌ام. وزن کم کرده بودم و نمی توانستم خوب نفس بکشم.

هوای آلوده تهران بدترش می کرد. یک ماهی درگیر بودم ولی آمدم دزفول. به قدری اذیت بودم که فقط می‌خواستم به یک تشخیص قطعی برسند تا هرچه زودتر درمان را شروع کنم. تهران شرایط خوب نبود. تشخیص صحیح نبود. شلوغ بود و وقت نمی‌گذاشتند.

در دزفول دکتر طهماسبی (متخصص داخلی) و مومنی (فوق تخصص خون و سرطان) تشخیص لنفوم دادند. دیدم محیط بیمارستان دزفول ‌تروتمیز است و امکانات خوبی دارد بنابراین شیمی‌درمانی را همین جا شروع کردم.»

«گفتید غافلگیر شدید. علت خاصی برای بوجود آمدنش وجود داشت؟»

«بله، اصلن فکرش را نمی کردم. چون لایف استایلم آن موقع خیلی خوب بود.

فقط یک احتمال می‌دادم. اینکه خوردن مکمل‌های ورزشی چون حاوی ترکیبات استروییدی هستند احتمالن بدنم را برای شروع این بیماری را تحریک کرده اند. حجم داروهایم برای شیمی‌درمانی زیاد بود. سیستم ایمنی‌ام به شدت می‌آمد پایین. مقدار گلبولهای سفید به ۲۰۰ می رسید.

دوبار پورت (مجرایی برای تزریق داروها) گذاشتم. اولی که عفونت کرد و دومی هم که کار نکرد. رگ گرفتن خیلی درد و سختی بیشتری دارد و رگها به مرور خشک می‌شوند.»

«خانواده و دوستانتون با این موضوع چطور برخورد کردند؟»

«از این بابت خیلی خوش شانس بودم. خیلی همکاری و ابراز محبت می‌کردند. چون حدود ۲۰ الی ۲۵ روز از ماه را داخل بیمارستان بودم. دوره هایی که سیستم ایمنی‌ام افت می کرد، نمی‌شد کسی کنارم باشد. ولی خودم هم دوست نداشتم شبها کسی بیاید.

خانواده روزانه سر می‌زدند. گاهی از خودم می پرسیدم چرا من. و یا می پرسیدم از کار و زندگی افتادم. انرژی منفی می آمد سراغم. ولی خودم را با فعالیت در فضای مجازی مشغول می‌کردم و این کار بین من و بیماری فاصله می انداخت.»

 

یادم می‌آید که یک بار از تمام حالتهای خودش در بیمارستان عکس انداخته بود و استوری کرده بود. در حال سرم زدن. روی ویلچر. خوابیده روی تخت. و اسم ان پلاکتهای تزریقی‌اش را گذاشته بود لواشک.  خیلی به این استوری ها خندیدم. به نظرم شجاعانه می‌آمدند.  با مرگ و بیماری  یک جورهایی شوخی کرده بود. ترس را دور زده بود. انگار قرار نبود هیچ اتفاقی بیفتد. گاهی هم با انکه نمی‌توانست مطب برود و کار کند استوری علمی از درمانهای خوب می‌گذاشت.

 

«در خلال بیماری با آدمهای قوی و با روحیه‌ای برخورد کردم که گاهی برایم تعجب اور بود. یکی‌شان همکار دندانپزشکی بود که شرایط بیماری‌اش بدتر از من بود. الان به کار و زندگی برگشته ولی امکان پیوند استخوان نداشت و ریسک عود بیماری برایش وجود دارد. یک نفر دیگر خانمی بود که متخصص دندانپزشک است. سرطان گوارش داشت و دو بار بیماری‌اش عود کرده بود.»

دوست داشتم سریع‌تر برسم به سوال اصلی‌ام:

« چه چیزی باعث می‌شد روحیه‌تان را حفظ کنید؟ چرا بعضی ها در سلامتی کامل‌اند ولی برای زندگی عادی‌شان انگیزه ندارند؟»

« سعی می‌کردم درگیر آینده نشوم و بیشتر به همین لحظه‌ی حال بچسبم. بعد از کرونا اتفاقی که افتاد این بود که دیدگاه همه به مرگ تغییر کرد. خیلی ها جوان بودند و ناگهانی فوت کردند. این باعث شد سختگیری‌هایم را به زندگی کم کنم. یکی از همکارانم که در مونترال کانادا زندگی می‌کرد گاهی پیام می داد. می‌گفت تو در شهر کوچکی مثل دزفول زندگی می کنی و تفریحت را داری. ورزشت را داری. شادی. ولی من اینجا اینقدر راحت نیستم. گفتم که همه چیز بستگی به دیدگاهت به زندگی دارد.

خب من الان نزدیک ۳۷ سالم است. رو به سراشیبی شاید. چه کسی تضمین می کند تا همان ۶۰یا ۷۰سالگی هم زندگی کنم.»

من: «بعضی ها این توانایی را دارند که با چیزهای کوچک خودشان را شاد کنند . بعضی ها هم انگار همه‌ی دنیا را بهشان بدهی بازهم چیزی برای نارضایتی پیدا می کنند.»

دکترزلقی: «همه چیز بستگی به نگاه دارد. بعضی با یک غذای ساده لذت می بردند. بعضی ها با چند مدل غذا، شاد نمی‌شوند. خیلی وقت‌ها اذیت می‌شدم. خصوصن وقتی تاثیر داروها روی سیستم عصبی‌ام شدید می‌شد. کابوسهایی می‌دیدم و به نظر در آنها گیر می کردم. خوابهای عجیب غریب که با سردرد بیدار می شدم. حتا می ترسیدم دوباره بخوابم. ولی چون درمان را می‌دیدم پیش می‌رود و امیدوار می‌شدم. در ماه اول و دوم دوبینی و افت فشار شدید داشتم.

اما اندازه توده ۱۰۵ میلی متر و بعد ماه بعدی ۶۰ و بعد کمتر شد. لنفوم پروگنوز خوبی داشت. و می‌شنیدم که خیلی ها خوب شده بودند. ارگانی درگیر نبود و خون درگیر بود. خودم هم آدم سازگاری هستم. انعطاف پذیرم. در بیمارستان اتاق کناری‌ام کسی بود که فوت کرد. سرطانش عود کرده بود و پیگیری نکرده بود. این چیزها را هم می‌دیدم. مرگ نزدیکم بود.

یک بار تهران بودم و وقتی سوزن را در کمرم برای نمونه گیری فرو می کردند، من گفتم درد دارد. آن پرستار خیلی عادی گفت بله دیگه، مگه آرایشگاه امدی. پرسنل بیمارستان دزفول خیلی خوش برخورد بودند. همه دلسوز و پیگیری می کردند. این حس خوبی داشت. همراهی دیگران.

از بعضی‌ها می شنیدم که میگفتند این که حالش خوب است. در صورتی که این نبود گاهی از بیست‌وچهار ساعت بیست‌وسه ساعت حالم بد بود ولی از آن یک ساعتی که حالم خوب بود استوری می‌گذاشتم. مثلن برای پیوند هیچ کدام از افراد خانواده به من نخوردند. اول در جستجو ۵ نفر خوردند ولی در ازمایش بعدی یک نفر در سرچ داخلی خورد. اول خیلی خوشحال شدم. ولی مشخص شد که عوارض این پیوند خیلی زیاد است. و گزینه خوبی نیست. خیلی روند درمانم بالا و پایین می‌شد. به این نتیجه رسیدم که نباید خیلی ناامید شوم و نه خیلی هم ذوق زده بشوم. چون در این بیماری هیچ چیزی صددرصد قابل پیش‌بینی و قابل کنترل نیست.

خیلی اتفاق‌ها می‌افتد و ما کاریش نمی توانیم کنیم. سال ۸۴ رفتم اکراین دندانپزشکی خواندم. دوست داشتم بروم هند. ولی پدرم مخالف بود. درسم که تمام شد امدم ایران و دوباره شروع کردم آلمانی خواندم و مدرکش را گرفتم تا بروم آلمان.شرایط سختی داشتم. و خودم با آن مواجه بودم و کسی خبر نداشت. ولی به محض آمدن پذیرش پشیمان شدم.

بعد به این نتیجه رسیدم که بعضی چیزها در مسیر من بود و بعضی چیزها نبود. مثلن اوکراین بود، آلمان نبود، ولی بیماری بود. آن اتفاقی که باید بیفتد می‌افتد. ما از آینده خبر نداریم. شاید اصلن خوب نشدم. با انکه دارم مبارزه می‌کنم ولی  هر آن ممکن است بیماری  بر من غلبه کند و این دست من نیست.»

«به زور نمی‌شود چیزی را تغییر داد و یا نگه داشت. یاد این جمله محمد قائد افتادم که ما محکوم به غافلگیر شدن در برابر آینده‌ایم. به غیر از شرایط جسمی چیزی بود که خیلی اذیتتان کند؟»

«بیشتر از همه ناراحتی پدر و مادرم بود. چون گاهی پدرم می‌آمد و سر می‌زد ولی چند دقیقه می ماند و می‌رفت. تحمل دیدن مرا در ‌آن وضعیت نداشت. گاهی می‌گفتم کاش ما هم مثل حیوانات بودیم و وقتی بزرگ می‌شدیم دیگر پیوندهایمان گسسته می‌شد.

در این بیماری آدم زیاد به مرگ فکر می‌کند چون ممکن است عود کند و درمان جواب ندهد. در این موارد به خودم فکر نمی‌کردم. ناراحت این نبودم که اگر مردم چه اتفاقی بیفتد. بیشتر نگران این بودم که بعد از من چه اتفاقی برای خانواده‌ام می‌افتد و مواجه انها با اندوه مرا اذیت می‌کرد. وهمین شاید دلیل مبارزه‌ام هم بود. اینکه دوست داشتم زودتر خوب شوم و این داستان تمام شود و رنج آنها را نبینم.»

«دیدتان نسبت به زندگی تغییر کرد؟ با انکه خودتون ادم مثبت اندیشی بودید.»

«من مجردم ولی جدا زندگی می‌کنم. قبل از بیماری خیلی درگیر مطب و کار بودم و می‌رفتم خانه مادرم و غذایم را می گرفتم ولی با آنها نمی‌خوردم. خودم را خیلی درگیر کار کرده بودم. در خلال بیماری به خودم می‌گفتم چرا ده دقیقه بیشتر وقت نمی‌گذاشتم و مثلن ناهار را با آنها می‌خوردم.

این یک سالی که درگیر بودم مثل یک خواب بود. مثل کسی که خواب بوده و از کما بیرون امده باشد. من ناظر زندگی بقیه بودم. روتین زندگی‌ام تغییر کرده بود و نمی‌توانستم به آن برگردم. باید صبر می‌کردم. بقیه را تماشا می‌کردم که غرق روزمرگی خودشان هستند و این باعث شد دیدم نسبت به زندگی تغییر کند. مهم‌ترینش این بود که برای کسانی که دوست دارم وقت بیشتری بگذارم.

یک تلنگری بود انگار. روتین‌ام این بود که بروم سرکار و بیایم و ممکن بود چند روزی پدرم را نبینم. به من می گفتند کجایی تو را نمی بینیم. ولی فهمیدم که به حضور من بیشتر نیاز داشتند و متوجه نبودم.

مثل این بود که از دور در یک خلائی قرار دارم و دارم بقیه را می بینم. مثل یک فیلم. انها مشغول بودند و من کاری نمی‌توانستم کنم. از گوشه و زاویه‌دیگری داشتم تماشا می کردم. وقتی نگاه می کردم، می‌گفتم می‌شود بعدن این مدلی نباشم. داستان را ساده‌تر می دیدم. انگار همه چیز پوچ بود. همه چیز می‌توانست در یک لحظه تغییر کند یا از دست برود.»

«آیا این جریان سرطان سراسر سیاه است. چرا همه از آن می ترسند؟»

«بیشترین علتش این است که اطلاع درستی ندارند. و شاید طولانی بودنش. صبر و حوصله زیادی می خواهد. و اصلن دست تو نیست. باید خودت را به جریان بسپاری و رها کنی. چالشهای زیادی دارد. ولی یک دوره ای است و باید به خودت بگویی یک سال بی‌خیال زندگی روزمره و کار می شوم.

در این مسیر خیلی‌ها را می‌بینی که جریان بیماری را پشت سر گذاشته‌اند. ولی خب شاید برای یک فرد بیمار این زمان کندتر بگذرد. این دور بودن شاید انگیزه بخش هم باشد. البته اگر خوشبین باشی. همیشه به خودم می‌گفتم، اگر تمام شد این برنامه‌ها را برای کارم می‌ریزم و یا این ورزشها را انجام می دهم. مثل دوران کرونا که خیلی‌ها خلاق شدند و و دست به کارهایی زدند که مدت‌ها عقب می انداختند.

در این جریان بضی افراد را می‌دیدم که خیلی انگیزه داشتند و از آنها یاد می‌گرفتم. آدم‌های به واقع قوی. هر چند این تجربه برای افراد مختلف فرق می کند. روحیه و صبوری افرد متفاوت است. افراد متفاوتی را هم می‌دیدم. شیمی درمانی عارضه‌ داشت. ولی بعضی ها خیلی عوارضش را بزرگ می کردند و استرس می دادند. بعضی‌ها می‌گفتند خیلی نابود شدیم. بعضی ها هم ساده می‌گرفتند.

من فکر می‌کنم همه چیزها به نگاه آدم بستگی دارد. خیلی درسها در آن نهفته است. در جریان این بیماری فرصتی داشتم که به اشتباهات و درون خودم عمیق‌تر نگاه کنم. به خاطر اینکه هر چقدر آدم دورو برت  باشد این خودت هستی که تنها با درد و رنجت مواجهی. درست است که یک سال کار نکنی از نظر مالی فرق دارد ولی انگار وقتی می‌آیی بیرون همه همان نقطه‌ی قبلی هستند.»

«دوست دارید چیزی را بعد از این جریان تغییر دهید؟»

«همان روزمرگی‌ها. درگیرشان نشوم. برای کارم و ورزشم برنامه دارم. برای وقت گذاشتن با خانواده‌ام. کلمه حکمت یا قسمت را دوست ندارم، ولی هر اتفاقی بیفتد درسی در آن وجود دارد و اگر درسش را نگیری احتمال دارد برایت تکرار شود. در هر اتفاقی خوبی و بدی نهفته است و باز هم همه چیز گذارا است.»

«آدم هایی که با دید متفاوتی به زندگی نگاه می کنند برایم جالب هستند. با خیلی ها صحبت می‌کنی از مشکلاتی صحبت می کنند که دست خودشان است و می توانند یک جوری بلاخره از آن عبور کنند. ولی گاهی اتفاقات هستند که نقشی در انها نداری. نظر شما چیست؟»

 

«در این داستان چون تا پای مرگ می‌روی انگار باقی مسائل بی ارزش می شوند. واقعن تا وقتی چیزی را داری قدرش را نمی دانی. مثل کسی که تا پای مرگ رفته دیگر آن قهر و کدورت‌ها و گرفتاری‌های معمول بین آدم‌ها مسخره به نظر می رسد.

الان اگر وارد اتاقی بشویم که اکسیژن نباشد تازه قدر اکسیژن را می دانیم. وقتی آن حالت تهوع می‌رفت تازه به روتین زندگیم برمی‌گشتم می‌گفتم خداروشکر حالم امروز خوب است. برگشت به این زندگی معمولی عادی شده برایم ارزشمند بود. شاید ندانیم چقدر افراد زیادی درگیر این بیماری هستند است. ۷صبح که بیمارستان طالقانی می‌رفتم نفر ۷۰۰ ام بودم.

وقتی با سختی مواجه می‌شوی آن را می پذیری و دنبال راه حل می‌روی. فرق آدمهایی که با مشکل و رنج مواجه نمی‌شوند با آدم‌هایی که آن مسائل را از سر گذارنده‌اند این است که طاقت بیشتری دارند و در مواجه با مشکل سریع تر دنبال حل کردنش هستند.»

نزدیک ساعت ۱۱ بود. کافه شلوغ شده بود. میز کناری سه خانم با لباس فرم یکسان، که به نظر همکار بودند بودند نشسته بودند. چند خانم دیگر و با یک دختر ده ساله که بلند بلند حرف می زدند و صبحانه می‌خوردند. یک زوج جوان هم روبرو نشسته بودند. دکتر یک لاته سفارش داد. قهوه جز جدایی ناپذیر زندگی‌اش است و حتا وقتی در بیمارستان به ملاقاتش رفتم با قهوه از من پذیرایی کرد. یک وقتهایی عکس سرم‌هایی که باید تزریق می‌کرد را می‌گذاشت و استوری بعدی‌اش عکسی از فنجان قهوه بود و کنارش می‌نوشت: «یعنی می‌گی تو این شرایط یک قهوه نزنیم.» و این جمله لبخندی روی لبم می‌نشاند و خیالم تخت میشد که حالش خوب است. به عنوان آخرین سوال پرسیدم که در چه مرحله درمان است؟

«تا الان ۷ دوره شیمی درمانی انجام دادم و یکی مانده. و قرار شده هشتمین مرحله شیمی درمانی را نزدیک عمل پیوند مغز استخوان انجام بدهم.»

بعد از انکه ریکوردر گوشی را قطع کردم کمی دوستانه صحبت کردیم و خداحافظی کردیم و بعد آقای دکتر به مطب رفت.

با آرزوی سلامتی برای دکترفرشادزلقی و سایر بیماران

دکترزهرادادآفرید

۵شنبه ۲ اذر۱۴۰۲

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

اشتراک گذاری
آخرین دیدگاه ها

6 پاسخ

  1. چقدر از خوندن این مصاحبه لذت بردم. در عین اینکه برای دکتر زلقی ناراحت هم شدم. کلی نکات مثبت یاد گرفتم و حتی یه جاهایی باعث می‌شد که به خودم بگم: 《 تو باید از این جور آدم‌ها یاد بگیری، نه اینکه مدام از زندگی گلایه و شکایت کنی.》 واقعن همه چیز دست خودِ‌ آدم هست. اینکه چقدر به زندگی شادی تزریق کنیم، به نگاه خودمون بستگی داره. گاهی واقعن خودم رو جای کسی می‌ذارم که در حال مرگه، اما این فقط یه تصور کوچیکِ‌. در واقع باید جای اونهایی باشیم که واقعن با مرگ روبه‌رو می‌شن و محبورن باهاش بجنگن. تا چیزی رو تجربه نکنیم، نمی‌تونیم میزان درد اون رو درست بسنجیم. من دیدم کسانی رو اطرافم که این بیماری رو گرفتن و با یه دید ناامید کننده به اون نگاه می‌کردند. همیشه تا آدم رو می‌دیدند، از ذره ذره و لحظه لحظه‌ی دردشون برای بقیه می‌گفتند. و اصلن مخصوصن قسمت‌های خوبش رو حذف می‌کردند. اگر هم حالشون خوب بود و تو می‌پرسیدی خوبی؟ می‌گفتند: 《مگه قرار هم هست که من یه روزی خوب بشم؟ این درد با‌ من هست تا وقتی زنده‌ام.》خلاصه نگاه مثبت به همه چیز، حتی سخت‌ترین بیماری‌ها هم می‌تونه باعث بهبودی بشه.
    ممنون به خاطر این مصاحبه‌ی پر مغز و پر از نکته. و خیلی خوب تونستید حق مطلب رو ادا کنید و منِ مخاطب رو مشتاقانه با خودت همراه کنی.

  2. چه مصاحبه قشنگ و دلنشینی بود. به شجاعت و نگرش زیبا و نگاه واقع‌بینانه‌شون تبریک می‌گم. امید دارم که بهبود کامل می‌یابن. ممنون از شما دوست نویسنده خوش‌ذوق و خوش‌قلمم که این فرصت رو به هم‌صحبتی ایشون دادی.
    قلمت مانا دوست گلم. 🍀🧡

    1. نخشین مهربانم ممنونم از تو که همیشه مثل یک خواهر و دوست کنارمی و همه نوشته‌های من رو میخونی.

  3. نگرانی، خلافِ قوانینِ این جهان است؛ چرا که او کارسازِ ماست.
    وقتی خودت را به بالا ترین قدرت این جهان پیوند میزنی با امید و یقین، دکتر زلقی عزیزم قطعا به بیماریتون غلبه میکنین
    واقعا زیبا بود وقتی روح آدم شفا پیدا میکنه دیگه نگرانی از بیرون و اینده وجود نداره
    آرزوی سلامتی و معجزه برای دکتر زلقی عزیزم
    و دکتر دادآفرید نازنین و هنرمندم سپاس از شما
    مانا باشید و در اوج بدرخشید 🙏🏻❤🌹

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

مطالب مرتبط