همیشه از ورزش کردن فراری بودم. پدرم دبیر ورزش بود. تابستانها به شاگردانش بسکتبال آموزش میداد. بعدها با بابا میرفت کلوپ ورزشی و وارد تیم بسکتبال شد. من بسکتبال دوست نداشتم. توپش زیادی سنگین بود. میترسیدم بخورد داخل صورت و دماغ آدم بشکند.
گاهی، میبردمان رودخانه تا شنا یادبگیریم. من از آب میترسیدم. از جریان تند رودخانه و سرمای آن بدم میآمد. اما برادرم شنا را همانجا یاد گرفت.
دبیرستان که رفتم رشته والیبال انتخاب کردم. بابا هم دیگر نبود که از او مشورت بگیرم. سال بعدش دیدم هندبال سادهتر است رفتم هندبال. ولی هرگز این رشتهها را دوست نداشتم. شاید چون نیاز به روحیه رقابتی داشتند.
باید میپریدی بالا . توپ را پرتاب میکردی و در زمین حریف میخواباندی. جوری که چشم حریف دربیاید. و من آدمش نبودم. حداقل آن موقع نبودم.
سال آخر دبیرستان برای اینکه بیشتر از ورزش فرار کنم رفتم رشته بدمینتون. در این رشته میشد دو راکت بدمینتون را دستت بگیری. بروی گوشه حیاط مدرسه و با دوستت گموگور شوی.
ورزش دوست داشتنی من اینها نبود. وقتی بچهای و بدنت تازه دارد رشد میکند و تصوری از کمردرد و عضلات ضعیف نداری میخواهی فقط از سر بگذرانی. نه اینکهواقعن ورزش کنی.
دبیر ورزشمان، خانم آگهین، سخت نمیگرفت و کاری به کارمان نداشت. برای کنکور که ورزش مهم نبود. ما هم همه تب رقابت گرفته بودمان. جز اینکه روزی چند ساعت و چه درسی بخوانیم چیزی از هم نمیپرسیدیم.
۴ ماه مانده به کنکور در یک اقدام عجیب رفتم و لباس تکواندو خریدم و اسمم را باشگاه تکواندو نوشتم. مادرم پرسید: «واقعن میخوایبری؟ این همه وقت نرفتی، الان که نزدیک کنکوره میخوای بری؟»
راست میگفت. اما فکر میکنم میخواستم استرسم را کم کنم. پنج جلسه رفتم تکواندو. همان حرکات و گاردهای مخصوص و در آوردن صداهای ترکیبی از جیغ و داد حین انجامشان. انگار از گلویم صدا درنمیآمد. یا اینکه حسی نداشتم. جلسات که جلو میرفت باید ضربه به شکم و سر طرف هم میزدیم. این یکی دیگر از عهده من بر نمیآمد.
آمدم خانه و چند حرکت را برای برادرم اجرا کردم. خندید و گفت: «این مدلی که تو گارد میگیری خیلی سوسول بازیه.»
خودم هم فهمیده بودم که برای ورزشهای رزمی زیادی مهربانم. ادامه ندادم. فکر میکنم اینکه مادرم گذاشت تا امتحان کنم و بفهمم چه چیزی را دوست ندارم خیلی کمک کننده بود. یک دورههایی خصوصن زیر بیست سالگی باید راههای مختلف بروی. اشتباه هم کنی چیزی از دست ندادهای.
ولی اینکه باید ورزش کنم و حتمن سه روز در هفته ورزش کنم، یک جایی در گوشه ذهنم بود. وقتی در دانشگاه استاد میگفت استخوانها تا ۳۰ سالگی کلسیم ذخیره میکنند و بعد از آن از ذخیره خود برداشت میکنند حساب میکردم چند سال مانده تا سیسالگی. چقدر وقت دارم؟ آیا روزی میرسد که دائم ورزش کنم؟
دوران دانشجویی برای دو واحد تربیتبدنی به پیشنهاد راضیه دوستم شنا برداشتیم. در استخر، فهمیدم جای من اینجاست و ورزشهای گروهی یا رقابتی با روحیهام سازگار نیست. استخر و امنیت بدون موجش. نه رودخانه و سنگهای تیز کفش. نه والیبال، نهبدمینتون نه بسکتبال و ورزشهایی که به صرف قدبلند بودن باید انتخابشان میکردم.
آرامشی که سکوت و غوطهوری در آب به من میداد را هیچ جا پیدا نمیکردم.، درگیر امتحانات و بخشهای عملی دهان و دندان شدم. استخر هم محدود شد به یک ماه فورجه تابستانها.
دانشگاه تمام شد و رفتم سر کار. بچهدار شدن مرحله تازهای بود که با قدرتش تمام روتینهایم را در هم کوبید.
اضافه وزن بعد از آن، درگیری های کار و مطب زدن. در دوران شیردهی هم نمیشد رژیم خاصی گرفت. جسته گریخته باشگاه میرفتم. هر بار رها میکردم و منظم نبود. میدانستم باید کمی صبر کنم. درگیریهای بچهداری. شب بیداریها و کار کردن در درمانگاه انرژیبرایم نمیگذاشت.
دوران کرونا شد. زمانی که فضای مجازی پررنگتر از همیشه نوری در دل تاریکیها تابانده بود. چالشی برای خودم ترتیب دادم.
اینکه به هر ترتیبی شده با برنامه موبایل، ۱۵ دقیقه در روز ، به مدت ۷۰ روز پیاپی، نرمش کنم.
این بار دیگر فرق داشت. من ۳۴ ساله بودم. مادری شاغل. با دو بچه شش ساله و دو ساله. باید بهانهها را کنار میگذاشتم. از موقعدانشجویی برنامهی زندگیام شلوغتر و مسئولیتهایم بیشتر شده بود.
ساعات طولانی خم شدن روی بیمار و آسیبی که امکان داشت دراثر کار دندانپزشکی به مهرههای گردن و کمرم برسد خیلی جدی و نزدیک به نظر میرسید.
آن موقع پسر دومم دو ساله بود. در مرحلهی چسبندگی به من. اضطراب جدایی یا هر چیزی که انگار هرگز قرار نبود تمام شود. به محض روشن کردن گوشی میآمد و میگفت مامان بغلم کن یا موبایل را بر میداشت.
اما کوتاه نیامدم. یک دکتر با اضافهوزن، با بدنی وارفته و خسته، که درگیر روزمرگی است، تصویری نبود که برای آینده خودم ترسیم کرده باشم.
شصت روز به برنامه ۷۰ روزهام پایبند ماندم. ۱۵ دقیقه. هر ساعتی که میشد. ۱۱ شب وقتی از مطب میرسیدم.۲ ظهر. ۴ عصر. هر زمانی کهپسرم خواب بود و فرصتی پیدا میشد.
تاثیر این ۱۵ دقیقه ناقابل که بین ثانیههای زندگی گم بود برایم محسوس شده بود. انرژی بیشتری داشتم. سایز کم کرده بودم. کاری رامداوم انجام میدادم که حس اعتماد به نفسم تقویت میشد.
مربی باشگاهم کلاس انلاین گذاشت. عادت به نظم در ورزش در من جوانه زده بود. بعد از سالها. درست وقتی که کمبودش را حسمیکردم. وقتی که از هر زمانی شلوغتر بودم و هر دقیقه برایم ارزشمند بود. آن چه فهمیدم این بود که برای شروع ورزش یا هیچ کاردیگری نباید منتظر فرصتهای بزرگ بمانم. شرایط ایدهال هرگز از راه نمیرسند.
یکی دو بار بدنسازی و کار با وزنه را در باشگاه امتحان کردم. خسته میشدم و انگیزه ادامه دادن را نداشتم. چیزی را میخواستم که مداوم انجامش دهم، روحیهام را شاد کند و تحرک کافی داشته باشد.
خانم آگهین همان دبیر دبیرستانم، باشگاهی تاسیس کرده بود که ۷ دقیقه تا خانهمان پیادهروی داشت.
ورزش رقص و زومبا آموزش داده میشد. همان چیزی بود که میخواستم. الان بیش از دو سال است که سه روز در هفته ورزش میکنم. رژیم نمیگیرم. البته هیچ وقت پرخور و اهل شیرینی خوردن نبودهام. اما خوردن شکر و قندهای مصنوعی به کمترین مقدار ممکن رساندهام.
اگر فرصت ۱۵ دقیقه پیاده روی را دارید انجامش بدهید. اگر ۱۵ دقیقه در هال کوچک خانهتان میتوانید نرمش کنید، دستبه کار شوید. نکته مهم استمرار داشتن در انجام یک کار است.
هر کاری که به نظرتان مهم میرسد و آرزوی انجامش را دارید. ۱۵ دقیقه در روز میتوانید برایش وقت صرف کنید. یک چالش ۷۰ روزه بگذارید.
بعد از ۷۰ روز اگر امکانش بود زمانش را اضافه کنید. اگر نشد به همان برنامه پایبند بمانید و ۵ ماه دیگر هم آن را ادامه دهید. و سپسشک نکنید که معجزات از راه میرسند.
7 پاسخ
درود
خدا قوت بانو
اراده شما از نوشتهها پیداست.
مانا باشید.
ممنونم نرجس خانم بزگوار
سلام
مطلب جالب و مفیدی نوشتید. در این زمان زندگی ام بهم امید داد.
موفق باشید.
ممنونم که خوندید دوست عزیز
خیلی لذت بردم از خوندن این متن😍
صداقتتون دوستداشتنیه✨
مرسییی از ۳ پاراگراف آخر❤
ممنونم عزیزم
سلام خیلی هم عالی من هم مسیر یک ربعی را تا محل کارم پیاده روی می کنم.